آفتاب می شود


دیشب توی اتاق ام نشسته بودم و بی اختیار غم دورن دیده ام قطره قطره آب می شد که مامانم در و باز کرد، زود دفتر دستک ام رو جمع کردم تا سایه ی سیاه سرکشم رو روی دیوار نبینه؛ نمی خواستم بفهمه که همه ی هستی من خراب شده
اما مامانم دست بردار نبود، اومد و نشست بقل دستم؛ نمی خواستم چشم هام رو ببینه اما نتونستم و بالاخره شراره ی نگاهش منو به دام کشیدو سرم رو بالا آورد
چشم های منو که دید سیاهی چشمهاش پر از شهاب شد
نمی خواستم مامانم از چشم های پر ستاره ی من چیزی بپرسه
اما اون پرسید
پرسید و من جواب ندادم
نمی خواستم بگم منو از سرزمین عطر ها و نورها روندن
نمی خواستم بگم زورقی که از عاج و ابر و بلور ساخته بودم داره غرق می شه
نمی خواستم بفهمه که تنها امید دلنواز من، نرسیده به شهر شعر ها و نور ها اسیر شده
من از هیچ کدوم از اینا حرفی نزدم
فقط به چشم های مادرم چشم دوختم
اما من توی چشم های مادرم دو بال برفی یک فرشته رو دیدم که می خواست من رو به کهکشان ببره، به بیکران، به جاودان
مادرم منو در حریر بوسه اش پیچید و به اوج برد
بوسه ها که تموم شد دیگه از موم شب خبری نبود

5 نظرات:

mahtab گفت...

:((
همین

الهام گفت...

...

فاطمه گفت...

@مهتاب
آقاجونم
همین چی؟
اون گریه است یعنی؟

mahtab گفت...

بله بی سوات الدوله
اشک من که درومد
سرازیر شد رفت
کم پیدایی آ
نکنه ب...اف و این حرفات آپدیت شده؟
بیا وبلاگ آقیو ببین چقد از خودش خاطره در وکرده

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

ولی هیچی اندازه گریه تو حمام آدمو سبک نمی کنه
چشماتم قرمزی نمی شه:)

ارسال یک نظر