روزی روزگاری گنجشک کوچیکی تو این دنیای بزرگ زندگی می کرد. این خانوم گنجشکه دیگه از گنجشک بودنش خسته شده بود، دلش می خواس قوی باشه و از هیچی نترسه.
یه روز که روی یه درخت بلند نشسته بود و داشت غصه می خورد، یه نسیم ملایمی وزید و موهای گنجشک کوچولوی ما رو پر از هوا کرد؛ مستی قشنگی بهش دست دادو گفت: کاش من باد بودم.
فرشته ی مهربون که همیشه مواظب گنجشک کوچولو بود آرزوی گنجشک کوچولو رو برآورده کرد و اونو به باد تبدیل کرد.
شروع کرد به وزیدن.
وووووو.....وووووو.....
آهای....گنجشکا....نمیدونین چه لذتی داره باد بودن
....
گنجیشک کوچولوی ما به اینور و اونور سر زد .
به خورشید خانوم سلام کرد.
ابرا ی تنبلو از جاشون تکون داد...
اما همین که ابرا رو تکون داد یه صدایی اومد:
غورومپ....
ابرا خوردن به همو گریشون در اومد.
گنجشک کوچولو از این صدا و گریه ی ابرا دلش فرو ریخت...ترسید...می خواس با سرعت فرار کنه و از ابرا دور شه که خورد به یه خونه...سقف خونه دورش چرخید و رفت رو هوا...صدای جیغ و گریه ی بچه ها در اومد ...
نه نه...من نمی خوام باد باشم
بقیه ی قصه رو خواننده باید حدس بزنه
چون من اگه بخوام تا ته اشو بگم که از پا در میام