خدایا
شرمنده اتم!

زود، تند، سریع...کمک!!

ترم هفته و پروژه ها رو سرم مشت می کوبن!



شبیه سازی

روش 2

مدیریت کیفیت

تعمیرات نگهداری

و ...

تقریبا هر چی درس این ترم دارم پروژه داره!!!اونم با نمره های کلون.

همه رقمی هس!!

رنج نمره3_10!!!

...

از ترم پیش که طرحریزی داشتم، حسابی از پروژه متنفر شدم به دو دلیل:



چون رفتیم شهاب خودرو که سر تا ته اشو خاک مرده پاشیده بودن

همه ی انرژِیمونو فرو خورد

دلیل دوم اینکه آخر ترم استاد شاهکارمون پروژه 20 نفر از بچه هارو گم و گور کرده بود و منم یکی از اون 20 تا بودم!!!

خلاصه 8نمره پروژه امونو نداد و با نمره 11.9 تو کارنامه ام یه گل زد!!

اینجا هم از اونجایی که ایرانه، بی درو پیکر تر از اونیه که به گلو پاره کردن ها و التماس کردنای 4 تا دانشجو توجه ایی بشه!!!

...

خلاصه

الان دلم حسابی پره!!

چون با همون استاد با حواسمون یه پروژه ی 10 نمره ایی واسه مدیریت کیفیت دارم!!

این استادمون که معلوم نیس مث ترم پیش دبه در نیاره و نمره امونو بده، اما حداقل می خوام یه جا برم که بتونم یه کاری بکنم و یه چیزی یاد بگیرم!

و مشکل بزرگم اینه که مغزم استپ کرده و نمیدونم به کجا باید فکر کنم!

...

هر جایی که یه کاری انجام میدن

هر سوپری، فروشگاه زنجیره ایی، رستوران

هر کارخونه ایی که چیزی تولید میکنه

هر شرکتی که پروژه ایی انجام میده

شرکت های هواپیمایی، آژانس ها ی هواپیمایی، بانک ها و...

میتونه یه گزینه ی خوب واسه پروژه ی من باشه

...

و اگه شما واسه من پیشنهادی دارید، یا میتونین کمکم کنید خواهش می کنم دریغ نکنید!!
یهو خیلی تند میشم،هم چین می تازونم که انگار هیچی حالیم نی
شایدم واقعا حالیم نی
.
.
.
با همه دعوام میشه، یعنی اگه ام دعوام نشه حرص می خورم که چرا...؟؟؟!!!!!؟؟؟؟؟!!!!
.
.
.
داغ کردم از خودم!
خدا هم فک کنم دیگه از دسم کلافه است؛
میگه این یارو تکلیفش با خودش مشخص نی!!
.
.
.
ده تا وقتم تموم نشده دسمو بگیر!
مخم پیچ و تاب می خوره،
هوای تهرون عزیز حسابی حالمو جا آورده!
...
گاهی حس می کنم حتی نفس کشیدن هم برام سخته.
...
استاداهم که قربونشون برم یکی از یکی مرتب تر؛ با انگشت کوچیکشون کلاسو می پیچونن تو تعطیلات
کلافه شدم...
هر جا میشینم یا بحث ازدواجه یا بحث کنکوره ارشد؛ بعضی هم از آرزوی رفتن حرف می زنن!!
...
سرمو بر می گردونم به سمت فضای سبز اندک موجود تو دانشگاه؛ دلم می خواس منو از حرفاشون معاف می کردن!!!
خفه می شم!
دلم میخواد همه ی این حرفا تموم شه!
دلم می خواد فکر کنم.
واقعا دیگه نمی تونم به رژه رفتن های احمقانه ی چند تا بچه سوسول خیره شمو دم نزنم.
گاهی هوس می کنم مشت بزنم تو چونه ی بعضیشون و بگم همش همینی؟
نه که بگم من از اون بهترم
نه
من از همه اوضام خرابتره!
واسه همین نمی تونم تحملشون کنم.
...
تازه فهمیدم چقد تو خالیم!

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

23 ماه مبارک رمضان، 12 شهریور
صبح که از خواب بیدار شدم تهوع ماهیچه های دهنمو فشار میداد. نمی فهمیدم عازم کجا هستم، نه خوشحال بودم و نه ناراحت!! فقط خسته بودم...
نماز خوندمو آماده شدم، اونموقع هنوز نمی فهمیدم چه لطفی بهم شده!
در آسانسور که باز شد یکم اینور اونورو که نگاه کردیم علی (مروتی) پیداش شد.مارو پیش راهنمای کاروانمون برد و از اون کارتهامون رو گرفتیم و منتظر شدیم تا وقت رفتن به سالن بعدی بشه!
تا بغداد همش یک ساعت و ده دقیقه فاصله بود. اما من همش 1هفته بود که از یه سفر طولانی برگشته بودم و هیچی برام جالب نبود. مدام تو ذهنم پرواز "ماهان" رو با "بی ام آی" مقایسه می کردم. مهماندارای خشن ماهان به آستانه ی تحمل ام فشار می آوردن!!
تنها نکته جالب واسه من بچه ها بودن، مثلا زینب از اینکه غذاش دسر صورتی داشت تو پوست خودش نمی گنجید و تا آخر پرواز با میل عجیبی قاشق اشو توی دسر فرو میکرد و به دهنش می برد
...
وارد فرودگاه بغداد شدیم و حالا معطلی های عجیب و غریب موقع ورود گریبان من بی حوصله رو گرفته بود.هوای گرم محیط بسته ی فرودگاه مغزمو شخم میزد.فقط دلم نمی خواست غر بزنم. ساکت نشستم یه گوشه و خودمو باد زدم، تااسممو صدا کنن و پاسپورتموو بهم بدن!

بالاخره پاسپروت رو گرفتیم و مهر زدن و وارد شدیم. وارد سرزمین نخل ها!!!
حرارت از زمین بلند میشد؛ چشمم می سوخت، حس می کردم همه ی آب چشمم داره بخار میشه.
سوار اتوبوس فرودگاه شدیم و مارو تا یه جایی برد که اتوبوس خودمون منتظر بود.
پرده ی اتوبوس رو کنار زدم، هیچ چیز جز چند تا نخل دیده نمی شد.بعضی جاها خونه ی های کاه گلی رو زمین پهن شده بود.
یکم کتابمو ورق زدم...اماهیچ حوصله ی خوندنشو نداشتم.
تا نجف حدود 3_4 ساعت راه بود و این برای من خیلی زیاد بود.

به به نجف که رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم حرم امیرالمؤمنین پیدا بود.
من هنوز یخم باز نشده بود.اما خوشحال بودم.
هتل امون خیلی به حرم حضرت امیر نزدیک بود. حدود 3 دقیقه پیاده روی داشت.
ما رفتیم توی هتل و به دستور مادرجون با سرعت غسل کردیم و رفتیم حرم!
از تفتیش های عظیمی گذشتیم و وارد صحن شدیم. بالای سردر ورودی اش بزرگ نوشته بود: السلام علیک یا اخارسول الله.
هنوز منگ بودم، سرم تیر می کشید، سنگین شده بودم و نفس ام بالا نمی اومد!
یکم طول کشید که فهمیدم کجا اومدم.

شب قرار بود روحانی کاروان زیارت حضرت امیررو توی صحن بخونه؛ همین طوری کم کم با همسفرامون آشنا شدیم.
...
تک تک اشون رو دوست داشتم.
همشون واسه ی من جالب بودن و همشون لذت سفرمو چند برابر کردن!

عجیب تر از همه برای من پدر و پسری بودن که ظاهرشون با دل اشون فرق داشت. موهای ژل زده و ابروهای برداشته ی آقای پسر و لباس ها و سکنات آقای پدر برای من خیلی غریب بود. راحت بهتون بگم، عراق هیچ چیزی جز حرم مطهر امامامون نداره و فقط عشق اونا کمک می کنه تا سختی های سفرش رو تحمل کنی. و من باورم نمی شد که این پدر و پسر عجب عشقی داشتن که اونارو تا اینجا رسونده. مدام به خودم سرکوفت می زدم. دیدن این دوتا منو خرد می کرد. انضباط عجیبی داشتن، در تمام طول سفر لباس آراسته می پوشیدن و همه جا و همه وقت سر ساعت حضور داشتن.

یه خانوم و آقای شمالی بودن که خیلی خوش اخلاق و خوش قلب بودن، خیلی دوسشون داشتم، به خصوص وقتی با لهجه ی غلیظ اشون باهام حرف میزدن.

یه حاج خانومی بود حدود 60_70 ساله! خیلی بامزه بود...خیلی...خیلی...
یه شب یه میت رو وارد حرم کردن، حاج خانوم با پوزخند گفت:بنده ی خدا، چرا شب مردی؟
من از حرفش تو دلم ریسه رفتم!!!
بیست وسه چهار نفر از افراد این کاروان خانواده ی آقای مروتی اینا بودن. دست به خیر ترین افراد کاروانمون همین خانواده بودن؛ انشاالله خدا بهشون خیر بده، خیلی دوسشون دارم!
خیلی هم به یاد الهه بودم.
راهنمای کاروانمون هم یه جانباز از ناحیه چشم بود، بنده ی خدا خیلی با مسئولیت بود. سحر ها که می خواس از اتاق بکشتمون بیرون رعشه به انداممون می انداخت اینفد که محکم در میزد.
روحانی کاروانمون حاج آقای انصاری بود؛ یه روحانی خیلی بامزه، بنده خدا سنگین وزن کار می کرد.


...


لحظه لحظه ی سفرمون خاطره است!! به هر نکته ی این سفر فکر می کنم وجودم پر از عشق میشه و لبم می خنده.


...

بعد از 3روز از نجف مارو بردن کربلا.
مدام به ذهنم می زدم که آهای حواست باشه، توقع اتو زیاد بالا نبر. به همینی که هست راضی باش و شکر کن.
هتل کربلا از لحاظ کیفی خیلی بهتر از هتل نجف بود. فقط از حرم دور بود. با این وجود هر نیم ساعت به حرم سرویس داشت. اسم هتل امون "والی" بود.

از حرم امام حسین تا حرم حضرت ابولفضل یه مسیر بود به اسم بین الحرمین...این مسیرو خیلی دوست داشتم.
اون روزایی که ما اونجا بودیم ماه رمضان بود و در طول روز خیلی سخت می شد یه آب شرب پیدا کرد چون همه ی شیرای آب خوردن رو قطع می کردن.
خلاصه روزا حسابی هلاک می شدیم، (به یاد لب تشنه ی امام حسین)

...

زیاد نوشتم اما هنوز هم برای نوشتن زیاد دارم. باشه واسه ی بعد.

الان چند ساعته که مامان و بابام پیشم نیستن و خیلی دلتنگشونم!!
فکر نمی کردم اینقدر بهشون وابسته باشم.

الان که دارم مینویسم شدیدا خوابم میاد...
در حال هلاک شدنم؛ اما خب ملالی نیست!
...
محسن هر از چند گاهی یه سرکی می کشه و دوباره میره در آغوش مامان جونش تا شیر میل کنه!!
...

قبل از اینکه بیشتر توضیح بدم باید این نکته رو اضافه کنم که جای همه ی شما خالیه(((شدیدا))) و هم چنین نبود بهترین دوستام رو خیلی ناجور حس میکنم که اگه بودن الان کلی با هم تحلیل می کردیم. و لذت همه ی این لحظه ها چند برابر میشد...اما خب، حداقل الان خوشحالم که قدرشون رو میدونم.
...
اینجا دنیای عجیبیه، یعنی با دنیایی که ما ایرانی ها سالها توش زندگی کردیم خیلی فرق داره. همه چی قانون داره، همه بر اساس قانون عمل میکنن و اگه تو حتی برای یک بار تخطی کنی شدیدا تنبیه میشی!
یه مثال ساده هس: حتما همه ی شما شنیدید که جریمه های رانندگی چقدر سنگینه، اما بذارین یکم واستون ملموس ترش کنم؛ یکی از دوستان ساکن در لندن می گفت که برای چند ثانیه در محلی که توقف ممنوع بوده ایستاده و همون موقع آقای پلیس اومده و 140 پوند جریمه اش کرده!!!( یعنی حدود 210000 تومان) یعنی با یک بار اشتباه اینقدر باید هزینه داد.
نکات جالب دیگه ایی هم هست، مثلا اینکه هیچ کس به کس دیگه ایی کاری نداره و حتی اگه تو در یه جای خلوت هم داد و بیداد کنی کسی بر نمی گرده ببینه که تو چی میگی؟! یا چی شده؟! البته گاهی هم این فضولی ما ایرانی ها به داد بقیه میرسه اما در اکثر مواقع موجب آزاره.
مردم اینجا خیلی با ادب و با حوصله اند؛ خیلی از مواقع هم با جددیت لبخند می زنند، حق و حقوق هم دیگرو هم خیلی خوب رعایت می کنن.
بذارین یه مثال بزنم واستون؛ اینجا یه کارتهایی هست به اسم کارت oyster که باهاش می شه از مترو و اتوبوس و همین طور برای سوار شدن قایق استفاده کرد، برای اولین بار که می خواستم کارت Oyster ام رو شارژ کنم متوجه فاصله ایی که افراد برای قرار گرفتن توی صف رعایت می کنند شدم! یه چیزی حدود 1.5 متر بین هر فردی فاصله بود و این برای من که یه ایرانی ام و بارها و بارها توی صفوف له شدم و یا حق ام پایمال شده بود خیلی عجیب بود.
...
گاهی به این فکر می کنم که زندگی توی یک جامعه ی پیشرفته چقدر با زندگی توی یک جامعه ی در حال توسعه فرق داره.
...
اینجا هر نوع خرید رو می تونی اینترنتی انجام بدی.
نکته ی جالب دیگه ایی هم هست و اون اینکه یه سایت مخصوص حمل و نقل عمومی در لندن وجود داره و با کد پستی یا نام محل اونجایی که هستی و اونجایی که مقصدته با استفاده از قطار، مترو و اتوبوس بهت میگه چطوری بری که زودتر برسی یا چطوری بری که کمتر خط عوض کنی و یا هر جور دیگه ایی....!
یادمه استاد تحقیق در عملیات و حمل و نقل امون می گف تازه توی ایران دارن تلاش می کنن که همچین سیستمی رو راه بندازن!!
...
خب حالا یکم از ظاهر شهر بگم،
اینجا اغلب ساختمونا 2 طبقه و قدیمی هستن، یعنی یه جاهای خیلی معدودی هست که ساختمون چند طبقه می بینی! اجازه ی تخریب و ساخت و ساز به کسی داده نمی شه، نهایتا می تونن بازسازی کنن. کل بافت شهر، ساختمونا ، همه چی قدیمی و سنتی هست!
این نکته هم برای من خیلی جالب بود که با وجود پیشرفت های زیادی که کردن اما باز هم میشه از در و دیوار شهرشون تاریخشون رو دید.
...
اینجا هیچ اتلاف هزینه ایی وجود نداره، همه چیز به اندازه و میزان خودشه. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر!!
اینو حتی میشه تو بودجه ایی هم که به ملکه اختصاص دادن دید. و یا خطوط مترو و ...
هیچ چیز برای خود نمایی نیست. هر اتفاقی که توی این شهر می افته همش برای آسایش مردمشونه!! نه برای اول شدن توی دنیا!!!
...
نکات دیگه ایی هم هست که واقعا قابل توجه ه؛
هر نقطه ایی از این شهر که 1 دستشویی وجود داره، یه دستشویی هم برای معلولین وجود داره. استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی برای معلولین مجانیه؛ وقتی یه معلول می خواد وارد اتوبوس شه یک صفجه از زیر اتوبوس بیرون میاد تا معلول به راحتی و بدون کمک دیگری از اتوبوس استقاده کنه.
افراد سالخورده با سنین خیلی بالا (80_90 سال) زیاد دیده میشن، به صورتی که گاهی من حس می کنم اونا از من که الان 20 سالمه سالم تر هستند. بعضی اشون با واکر راه می رن، اما هر جور باشه راه می رن و کارهای مربوط به خودشون رو انجام میدن.
اینجا همه جور قومیتی هست، اما هیچ کس برای هیچ کس عجیب نیست، هر کس همون طور که می خواد زندگی می کنه، راه میره، لباس می پوشه و از حقوق انسانی اش برخوردار میشه و مهمتر از همه نژاد و رنگ توی این حقوق هیچ تاثیری نداره.

...
هنوز هم دیده های زیادی برای گفتن دارم، اما خب خیلی زیادن...
...
خیلی دلم می خواست همه ی دیده هامو با جامعه ی خودمون مقایسه می کردم اما این کارو به شما می سپارم.
حتما به زندگی خودتون فکر کنید! خیلی مهمه!!
روزگار چقد آدمو فراموشکار میکنه

انگار دچار یه خواب شدم
نمیدونم دورو ورمو خوب می بینم یا چشمامو بستم و فقط دارم میرم جلو.
میدونم خودمم نمیدونم کجا دارم میرم و چیکار می کنم!
انگار گام هام یه تردید دارن و نمیدونن به کدوم سو باید برن
امروز توی جنگل های ویبس کراس گام های سرخوشی میذاشتم...حتی خودمم نمی فهمیدم دنبال چیم!!

کمکم کن فراموش نکنم!!!

دیروز کلی با محسن بوم بوم بازی کردم...
البته دیگه بوم بوم نیس، بوس بوسه...اگه گفتی چرا؟
.
چون عاشق اتو"بوس" ه
وفتی از 6 کیلومتری اتوبوسو می بینه شروع میکنه به بوس کردن!!
خیلی عاشقشم:*:*:*
.
.
.
الان که دارم مینویسم داره ماشین بازی میکنه... هر روز صبح منتظرم محسن بیاد تو اتاق و منو بیدار کنه، خیلی لذت بخشه قیافه ی نازش اولین چیزی باشه که می بینی، پر از انرژی میشی و خنده!!
.
.
.
تازه، دلشم خیلی نازکه
یه روز داشتیم بازی میکردیم دستشو زد تو صورتم،منم یه آی آی الکی کردم دیدم محسن زد زیر گریه...
الهی قربونش بشم هم میخواد شیطونی کنه هم دلش نرمو نازکه
.
.
.
به "ده ده" میگه "ده غوم"، نمیدونم چطوری این لغت زیبارو کشف کرده، اما توی فرهنگ لغات محسنی جای خوبی وا کرده و مورد استقبال عمه اش هم قرار گرفته.
.
.
.
تازه این آقا محسن، چشمان تیز همچون عقابی هم داره، باورت نمیشه هواپیماهارو از فرسنگ ها اون طرف تر شناسایی میکنه و به همه نشون میده
.
.
.
خلاصه خیلی قصه دارم که واستون بگم
اما...
باشه واسه دفعه بعد!
پاچه شلوارمو بالا میزنم.
پامو میزارم توی آب...اینقد سرده که مغز استخونم تیر میکشه!
اما دوس دارم این سرمارو وقتی وجودم داره از گرما تبخیر میشه!!
...
به زنبور بیچاره ی روی آب زل می زنم...
نمیدونم اگه زنبوره میدونس واسه دو تا غلپ آب هلاک میشه بازم میومد اینطرفا آب بخوره؟؟! یا ترجیح میداد با تشنگی اش بسازه.
...
چشامو می بندم!
دلم می خواس شرایط محیطی و فیزیکی میذاشتن الان وسط استخر باشم...اونموقع همه ی اعضای بدنم رو تا اونجا که می تونستم از هم دور میکردم...سبک می شدمو نفسم رو خالی می کردم تا شاید خالی می شدم از درد!
...
با سوزش زانوم چشامو باز می کنم
نمیدونم چه موجودی بود که یه دایره ی قرمز با شعاع 1سانتی متر روی زانوم کشید.
...
ولش کن...بذار بسوزه...اونقدر ها هم مهم نیس.
...
چشامو دوباره می بندم
...
خدایا چقدر دوس دارم وقتی باهات تنها میشم
...
پاهامو روی آب تکون میدم
موج میکشم
نفس می کشم
و تا ته فرو میرم!
عجب...!!

گنجشک کوچولو

روزی روزگاری گنجشک کوچیکی تو این دنیای بزرگ زندگی می کرد. این خانوم گنجشکه دیگه از گنجشک بودنش خسته شده بود، دلش می خواس قوی باشه و از هیچی نترسه.
یه روز که روی یه درخت بلند نشسته بود و داشت غصه می خورد، یه نسیم ملایمی وزید و موهای گنجشک کوچولوی ما رو پر از هوا کرد؛ مستی قشنگی بهش دست دادو گفت: کاش من باد بودم.
فرشته ی مهربون که همیشه مواظب گنجشک کوچولو بود آرزوی گنجشک کوچولو رو برآورده کرد و اونو به باد تبدیل کرد.
شروع کرد به وزیدن.
وووووو.....وووووو.....
آهای....گنجشکا....نمیدونین چه لذتی داره باد بودن
....
گنجیشک کوچولوی ما به اینور و اونور سر زد .
به خورشید خانوم سلام کرد.
ابرا ی تنبلو از جاشون تکون داد...

اما همین که ابرا رو تکون داد یه صدایی اومد:
غورومپ....
ابرا خوردن به همو گریشون در اومد.

گنجشک کوچولو از این صدا و گریه ی ابرا دلش فرو ریخت...ترسید...می خواس با سرعت فرار کنه و از ابرا دور شه که خورد به یه خونه...سقف خونه دورش چرخید و رفت رو هوا...صدای جیغ و گریه ی بچه ها در اومد ...
نه نه...من نمی خوام باد باشم


بقیه ی قصه رو خواننده باید حدس بزنه
چون من اگه بخوام تا ته اشو بگم که از پا در میام

گیلاس


دلم می خواس میشد با خیال راحت از عدم وجود کرمای خوشگل، گیلاسو بذارم تو دهنمو ملچ و ملوچ بخورمش!
هر چی فکر می کنم می بینم که
واقعنی

عاشقتم!!

مامان گلم،
روزت مبارک!
یه مدتیه درد قفسه ی سینه بازم اومده سراغم

دارم می ترکم

لیوانی که بابام یک چهارمشو برام چای ریخته جلومه
دستمو دورش میگیرم...سرد به نظر میاد! یه قلپشو می دم پایین؛ سردتر از اون چیزیه که همیشه می خورم اما زود می کشمش بالا و به تفاله هاش نگاه می کنم.
تو دلم می گم دستت درد نکنه بابا

چمه؟
نمیدونم!!
مثلا دو روز تا عروسی زهرا مونده و من باید بپرم بالا و پایین
اما مگه این درد میذاره؟
آخه میدونی، همش هم این درد نیس؛ چیزای دیگه ام خودم اضافش کردم.
یه چیزایی هس که نمی دونم کی می خوام دس از سرشون وردارم!!!

خدایا خیلی وقته آرزو می کنم کاش بغلم می کردی.
دلم می خواس تو بغلت از خودم شکایت می کردم؛
دلم می خواس لمس می کردم که بهم پناه دادی و با وجود همه ی بدی هام هنوزم دوسم داری.

!انگار یکی جلوی نفس کشیدنمو گرفته

دلم برا الهه هم خیلی تنگ شده!!
خیلی بهش فکر می کنم.

چشمامو پایین میارم،
نگام به انگشتام میرسه
بعضی وقتا چقد بهشون بالیدم

الهه هم خیلی چیزا داشت که بهشون بباله
اما همش رفت زیر خاک
نشونه ی جسم ظریف اش شد یه سنگ زمخت
چقد دلم می خواس خانواده ی مروتی هنوز هم شاد بودن
احساس شرم میکنم!

الان کلی مهمون داریم
عروسی زهراس
باید شاد باشم

اگه خودم بذارم!
دارم خل می شم.

ماجراهای من و فاطمه

یه خروار درس نخونده و کار نکرده ریخته رو سرم اما من خاطره نوشتن ام گرفته...می بینی تورو خدا؟!!!

نمیدونم کدوم خنگی مث من پیدا میشه واسه یه کلاس زبان 1ساعت و 45 دقیقه ایی از بالای قله ها بیاد پایین و بره ته دره (خ وصال) اونم تو دود و دم و شلوغی...اونم واسه روزگاری که معلوم نیس عمرت کفاف نتیجه گرفتن از این کوهنوردی های طاقت فرسارو بده یا نه.
به هر حال، هر چهارشنبه بلند میشم میرم طرفای دره ی فاطمه اینا ((دروازه دولت)). فاطمه ام که فقط منتظره من از اون حوالی رد شم تا مرام کشم کنه و باهام بیاد مترو حقانی و از اونورم بریم ماشین منو برداریم و تو ترافیک حقانی به سمت غرب هی واسم شعراشو بخونه و من مسخره اش کنم و صدامون بره بیرونو یهو به خودمون بیایم که دورو وریا خیلی چپ چپ نگامون می کنن و خفه شیم.
آخر سرم که رسیدیم دانشکده من مث فشنگ برم سر کلاس و فاطمه ام با اتوبوسای خودشون بره خونه.

خلاصه
اون روز یکی از اون چهارشنبه های سخت بهار 89 رو داشتم طی میکردم.
اما اینبار یکم فرق داشت.
همین که کلاس زبان خفنم تموم شد فاطمه خانوم زنگ زد که ایندفه دیگه نمی خواد تا دانشگاه باهام بیادو میخواد بره مصلی، نمایشگاه(((ساعت 4 پی.ام)))!!...گفت مترو دروازه دولت وای میسه تا من بهش برسم واین چند تا ایستگاه رو دور هم باشیم.
منم این همراهی چند ایستگاهه رو غنیمت شمردمو اوکی رو دادم.
میخواستم از پله ها پایین برم که موبایلم نواخت و صدای فاطمه در اومد که نیا پایین که اینجا قیامته و من حوصله ی نعش کشی تورو ندارم و ...
گفتم خب بدو بیا بالا ببینم چی می گی!!
فاطمه جونم اومد بالا و اول از همه رفتیم مغازه ی ریکاوری...
چون دروازه دولت واسه فاطمه ایناس من هیچ نگرانی به خودم راه ندادم که حالا با مترو نریم چطوری خودمون برسونیم مترو حقانی. ((((من خامو بگو...چه خیالا!!!!))))
ایده ی شاهکار فاطمه این بود که با اتوبوسای اونا بریم زیر پل میرداماد((یعنی دانشکده ی ما)) و از اونورم بریم مترو بعد ماشین رو ورداریم و دوباره بیایم دانشگاه!!!
نمیدونستم حماقته وگرنه اوکی رو نمیدادم!


بقیه اشو فعلا حوصله ندارم بنویسم
به زودی...

رفت

لباسمو پوشیده بودم و منتظر بودم مهمونامون برسن
تلفن زنگ زد
بابام گوشیو برداشت
...
بابا: فاااااطمه...بیا الهامه

درو باز کردم تا گوشی تلفنو بگیرم

الهام: بابات چقد خوب منو میشناسه

من: خب الهام بگو چه خبرا

الهام: یه خبر بدم؟

من: خوب یا بد؟

الهام: بد

من: واااای
بگو

الهام: مائده رو میشناختی؟ مائده قاضیان؟ دوست فهیمه؟

من: خب، خب

الهام: فوت کرد، فردا تشیع جنازه اشه

من: وای الهام چی میگی؟چرا؟ چی شده؟ کی؟

الهام: نمیدونم، امروز اعلامیه اشو تو دانشگاه دیدم. بچه ها میگن سکته کرده

من: بچه ی 20 ساله سکته کرده؟؟؟؟!؟!؟!!؟!؟!!!؟؟

الهام: نمیدونم...بچه ها میگن

من: خب الهام کاری نداری؟من نمیتونم حرف بزنم

الهام: نه
...
گوشی تلفن تو دستم یخ میکنه
میرم از اتاق بیرون
زبون باز می کنم که: وااای یکی از بچه ها فوت کرده
بابام زود عکس العمل ناراحتی اشو بروز میده...مامانم بهت زده نگام میکنه
بابام مثل همه ی لحظه های سخت...برام حرف میزنه؛ حرفایی که هر واژه اش مرهم بزرگترین زخماست.
دوستت دارم بابا...همیشه حرفات تو بدترین شرایط باعث میشن خودمو از ناراحتی نکشم.
بابام میگه حتما برین تشیع جنازه...بادوستات هماهنگ کن با هم برین
سرمو تکون میدم
تلفنو بر میدارم که با سپیده هماهنگ کنم
مهمونا می رسن و من هنوز یه قطره اشک هم سرریز نکردم
****
از الان باید لبخند بزنی
****
ساعت 3 صبح بود که بالاخره جاری شدم

****
خدایا
من باور دارم که تو هر چیزی رو در بهترین موقعش واسه بنده هات می خوای...خدایا به پدر و مادرش صبر بده.
به مائده عزیز هم آرامش بده.
****
چقدر قشنگه روزی که خدا تورو به پدر و مادرت هدیه میده همون روزی باشه که تو با اجل جرأت پرواز می گیری

انا لله و انا الیه راجعون
****

سرتو بالا می کنی.
ساعت یکه...یکه شب!

آه می کشی؛ حس می کنم یکی قفسه ی سینتو فشار می ده.
انگار قلبت داره اون زیر له میشه.
صدای تاپ توپه ضعیفش بهت میگه یه نفس بکش...یه نفس عمیق.

دراز می شی و خیره به من نگاه می کنی.
میدونم الان به سیل تمرینای حل نکردت فکر می کنی...به خروار ها درسی که هنوز نخوندی.

نمی خوام به درس فکر کنی.
بیا به قول سپیده هم که شده، یه روز فکر نکن.

چراغو خاموش می کنی...من هنوز تورو می بینم
چشمات توی سیاهی اتاق برق می زنه...میدونم امیدواری.
صدای زمزمه هات میاد؛
به یاد مادرت میوفتم.

میدونم اونقد خسته ایی که حوصله ی فکر کردن به اتفاقای امروزو نداری.


و
سکوت

روزی... روزگاری...!

روزی روزگاری...
زیر گنبد کبود،جز من و خدا، کسی نبود

...

20ساله بازی سختی رو شرو کردم
از همون اول می ترسیدم اعتماد به نفسم رو از دست بدم و جا بزنم؛ نمی خواستم شروعش کنم، اما انگار جرئی از من دلباخته ی این بازی شده بود.
وسطاش وسوسه می شدم غلافش کنم...اما نکردم.

نمی دونم چقد از این بازی مونده...
سرعت اش سرمو گیج کرده...زمین می خورم...باز هم زمین می خورم...باز هم...تا وقتی که چرخشو گیره ی مرگ بگیره و بالاخره فرصت ایستادن پیدا کنم.

...

با خدا طرف شدن، کار مشکلی است
زندگی بازی خدا و یک عروسک گلی است

مرگ

صدای تو توی گوشم میپیچه
فاطمه...فاطمه جان...فاطمه خانوم...

چقدر همه چی زود تموم شد
وقتی پلاکارد اسم تورو بالای سر یه ایل می دیدم، باورم نمیشد که نوبتت اینقد زود رسیده. باورم نمی شد این جسم توه که با "لااله الا الله" بدرقه ی گور میشه.

و الان که می نویسم چندین و چند شبه که از همه چی جدا شدی
******************************
خدایا
قبول
مرگ حقه
اما کاش قبل از اینکه اجل پیشونیمون رو بوسه بزنه کمی حالیمون می کردی که این حقمون دقیقا چیه.

همش از این میترسم که وقتی حقمو بهم بدی که به فکرش نبودم.
*******************************
الهه ی عزیز
روحت شاد