شیطونی های دوران دانشجویی

پنج شنبه ها کلاس ارزیابی کار و زمان داریم
حدود 10 نمره از این درس یه پروژه است که ما واسش باید بریم کارخونه
استادمونم خیلی باحاله.نمیدونم چطوری بگم چقد باحاله، از اون مخ هاست که بلد نیسن درس بدن.ولی خداییش خیلی ماه و لطیفه؛هی تند تند بهش بر میخوره قهر می کنه
...
خلاصه از اول ترم که من فکر کارخونه بودم قرار شد با دوستام بریم چاپخونه افست، اما چون من از اولین جلسه هی تو گوش استاد واژه های چاپخونه و افست و فلان و فلان رو زمزمه میکردم متقاضیای چاپخونه هی زیاد شدن
،،،
هفته پیش یه دختره اومد بم گفت: من، بابام، روزنامه داره(این جمله رو با یاد خانوم کریمی بخون) گفتم: خب. دختره چشاشو نازک کردو گفت: من از اولم می خواستم برم چاپخونه. تو دلم گفتم خب به من چه که می خواستی بری یا نمی خواستی بری، هر کاری میخوای بکن
...
این هفته ام نشسته بودیم سر کلاس که یکی از پسرا شروع کرد به حرف زدن
گفت:استاد، من امروز رفته بودم شرکت چاپ گستر؛ فرآینداشو دیدم و با مدیر خط تولید حرف زدمو اینا، استاد من واقعا نمیدونم دوستان(یعنی من و دوستام) چطوری می خوان پروژه اشونو تو چاپخونه انجام بدن چون فرآیند خاصی نداره و...و
من از این حرفش ریسه آکواریومی رفتم
استاد هم زود گفت: باشه بعدا با هم حرف می زنیم
وقتی استاد آنتراک داد، من هی به سپیده گفتم: بیا از این پسره بپرسیم چی میگه واس خودش، داشتیم استخاره می کردیم که دیدم صدای پسره دم گوشم طنین انداز شده
ببخشیید
ببخشیید
شما می خواستیم برین چاپخونه؟
سرمو برگردوندم، گفتم: آره
گفت:افست می خواستین برین؟
گفتم: آره
گفت: اونجایی ام که من رفتم بهم گفتن اگه می خوای می تونیم افست معرفی ات کنیم و افست خیلی بزرگه و فلان و فلان
گفتم: ببخشید شما امروز که رفتین خط تولیدش رو دیدین؟
گفت: نه، فقط مدیر فنی اش واسم یکم توضیح دادو گفت اینجا چیزی نداره بخوایین روش کار کنین و این حرفا
گفتم:آخه استاد واسه بانک و بیمارستانم پروژه تعریف کرده، اونوقت واسه چاپخونه، که داره یه چیزی تولید می کنه
نمی شه هیچ کاری کرد؟
گفت: چرا شما درست می گین

الهام از 2تا صندلی اونور تر هی صدا می زد فاطمه، فاطمه...یه نگاه سریع بهش کردمو گفتم: صبر کن

پسره گفت:اتفاقا مدیر فنی این شرکت چاپ گستر هم می گفت: افست خیلی بزرگه و چند تا خط تولید بزرگ داره و عملیات زینک و ... همه اش اونجا انجام میشه و فلان و فلان و دو ساعت توضیحات حواله امون کرد
الهام: فاطمه...فاااطمه
حالا می خواستم بدونم از نظر شما ایرادی داره که ما هم اگه شد بیایم اونجا؟
الهام: فاطمه....فاطمه
یه نگاهی به الهام کردمو گفتم: نه، اونجا خیلی بزرگه، شما می تونی رو یه فرایند کار کنی ما هم رو یه فرآیند دیگه
گفت: حالا بذارین برم با استاد حرف بزنم ببینم چی می گه
منم دیگه هیچی نگفتم
،،،
بعد که پسره رفت، الهام گفت : تا حالا تو عمرم اینقد صدات نکرده بودما، هی داشت زیادی کشش می داد
منم حسابی از ضد و نقیض بودن این پسره و بامزگی الهام خنده ام گرفته بود . بلند شدم رفتم بیرون آب بخورم
بعد که برگشتم
پسره دوباره اومد گفت: استاد میخواد مارو بفرسه یه جا که خودش صحبت کرده ولی من نمی خوام، می خواد ازمون بیگاری بکشه و ...وادامه دارد
الهام داشت دوباره آماده می شد
منم یه لبخند زدم که یعنی برو دیگه برادر من
پسره یه سری چیزای دیگه گفت و رفت که من نفهمیدم
ما هم دوباره شروع کردیم به ریسه رفتن و قطعا از نوع آکواریومی
،،،
کلاس تموم شد
من و الهام و سپیده دم در وایساده بودیم که یکی دیگه از بچه ها بیاد و با هم بریم خونه که دوباره این پسره اومد
شروع کرد به حرف زدن راجع به همین پروژه
سپیده از اینور منو صدا می کرد، الهام از اونور. اون پسره ام که داشت حرف می زد و من یک کلمه اش رو نمی فهمیدم. فقط سعی می کردم نخندم
تو گیر و دار همین لحظه ها بودیم که یکی از محبوب ترین استادامون اومد و همه ی دوستام همه با هم با ولووم بالا گفتن: خسته نباشین استاد
به یاد گروه سرود افتادم. دیگه بیشتر از این نمی تونستم جلو خندمو بگیرم، زدم زیر خنده و به سپیده گفتم: حالا همه با هم چرا می گین؟
پسره هم هنوز داشت حرف می زد و البته از کارای ما خنده اش گرفته بود که یکی از دوستام از راه رسید و اومد جلوی ما وایساد و شروع کرد به حرف زدن با سپیده و الهام و چند تای دیگه
.

دیگه می خواستم بچه هارو بزنم...نمی ذاشتن یک کلمه از حرفای این یارو رو بفهمم
.

آخرش این سپیده هی می خندیدو می گفت: ورقتو بده می خوام کپی بگیرم...حالا من نمی دونستم ورق چیه؟ کدوم ورق؟
.

بیچاره پسره، بعد این همه که حرف زد ولی بازم مجبور شد صحبتشو کوتاه کنه و بره رد کارش
،،،
ما راه افتادیم بریم انتشارات که سپیده اون ورقی که نمیدونم چیه رو کپی بگیره، که یهو سپیده گفت: وای فاطمه تورو خدا بدو
گفتم چی شده؟ که یهو دیدم بازم اون پسره وایساده
ما هم زدیم زیر خنده و ده بدو
...
نمیدونی چقدر خندیدیم
هی سپیده می گفت: این پسره دلش پیش تو گیر کرده بودا
منم به یاد 2ترم پیش اوفتادم که هر جا می رفتم یکی از پسرارو می دیدم، هر کاری می کردم اون حضور داشت...اونموقع هم سپیده هی این یارو رو اذیت می کرد، اونم از شروع ترم جدید موهارو سیخ کرده بالا و شاک ویوز و دختر بازی رو کرده راس کارش
امیدوارم سر این بیچاره بلایی نیاد

9 نظرات:

مهتاب گفت...

من، بابام، روزنامه داره(این جمله رو با یاد خانوم کریمی بخون) :

کریمی اگه بابابشم کارخونه داشت میگفت من ، پسرم ، کارخونه داره



الهام از 2تا صندلی اونور تر هی صدا می زد فاطمه، فاطمه...یه نگاه سریع بهش کردمو گفتم: صبر کن

دقیقا اینجا تصورت کدم که چه شکلی هستی




همه با ولووم بالا گفتن: خسته نباشین استاد

حالم بد شد آقی.انقد جلف بازی در نیارید.بزرگ شدید یه کم سنگین باشید.



هی سپیده می گفت: این پسره دلش پیش تو گیر کرده بودا

به سپیده سلام برسون بگو من یه آقاجون دارم این هوا ، یه هیکلی داره ورزشکاری...خلاصه هی از خصوصیات من بگو تا بلکم دیگه واسه نوه ما طز نده

مهتاب گفت...

از فردا 90 درجه سرتو میندازی پایین میری دانشگاه به منظور کسب علم و دانش و برمی گردی
در طول راه اگه شد 89 درجه دیگه آقی بی آقی
تازه من هیچی نن جونت که کبابت کرده

قید 10 نمره رو هم میزنی
کارخونه چاپ افست هم بی چاپخونه

این برادر هم اگه دوباره مزاحمت شد حتما بگو که یه آقا جون داری این هوا

مهتاب گفت...

حالا جدی واقعا این خاطره ها رو که چند سال بعد بخونیم چقدر خوبه
مطمئنا چقدر دلمون تنگه الان میشه

فاطمه گفت...

آره آقی...
خیلی روزگار خوبیه
ما همش داریم می خندیم، همش خوشیه، همش حماقت و بچگیه
هیچ جا هم بازخواست نمی شی که چرا بچگی می کنی
،،،
کاش همیشه اینقدر خوش باشیم

فاطمه گفت...

آقی شما که می دونی من همیشه سرم 90 درجه پایین بود، بعد گردن درد گرفتم مجبور شدم سرمو بیارم بالا!
تخصیر من نبود که جونم...

مهتاب گفت...

خوش به حالتون ...

البته مام خوشی داریم
ولی من انقد رضایت ندارم که بگم

فاطمه گفت...

حالا منم زیادی شورش کردم...!

الهام گفت...

عجـــب !!!!

می گم اون الهام خانوم با این الهام خانوم هیچ نسبتی نداره ؟؟؟؟

فاطمه گفت...

اگه این الهام خانوم با اون الهام خانوم نسبتی داشته باشه که من بیچاره ام!!!

ارسال یک نظر