مخم پیچ و تاب می خوره،
هوای تهرون عزیز حسابی حالمو جا آورده!
...
گاهی حس می کنم حتی نفس کشیدن هم برام سخته.
...
استاداهم که قربونشون برم یکی از یکی مرتب تر؛ با انگشت کوچیکشون کلاسو می پیچونن تو تعطیلات
کلافه شدم...
هر جا میشینم یا بحث ازدواجه یا بحث کنکوره ارشد؛ بعضی هم از آرزوی رفتن حرف می زنن!!
...
سرمو بر می گردونم به سمت فضای سبز اندک موجود تو دانشگاه؛ دلم می خواس منو از حرفاشون معاف می کردن!!!
خفه می شم!
دلم میخواد همه ی این حرفا تموم شه!
دلم می خواد فکر کنم.
واقعا دیگه نمی تونم به رژه رفتن های احمقانه ی چند تا بچه سوسول خیره شمو دم نزنم.
گاهی هوس می کنم مشت بزنم تو چونه ی بعضیشون و بگم همش همینی؟
نه که بگم من از اون بهترم
نه
من از همه اوضام خرابتره!
واسه همین نمی تونم تحملشون کنم.
...
تازه فهمیدم چقد تو خالیم!

2 نظرات:

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

هر جا میشینم یا بحث ازدواجه یا بحث کنکوره ارشد؛ بعضی هم از آرزوی رفتن حرف می زنن!!
......
منم کلافه ام

فاطمه گفت...

متنفرم از این وضعیت بنفشه!

ارسال یک نظر