کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

23 ماه مبارک رمضان، 12 شهریور
صبح که از خواب بیدار شدم تهوع ماهیچه های دهنمو فشار میداد. نمی فهمیدم عازم کجا هستم، نه خوشحال بودم و نه ناراحت!! فقط خسته بودم...
نماز خوندمو آماده شدم، اونموقع هنوز نمی فهمیدم چه لطفی بهم شده!
در آسانسور که باز شد یکم اینور اونورو که نگاه کردیم علی (مروتی) پیداش شد.مارو پیش راهنمای کاروانمون برد و از اون کارتهامون رو گرفتیم و منتظر شدیم تا وقت رفتن به سالن بعدی بشه!
تا بغداد همش یک ساعت و ده دقیقه فاصله بود. اما من همش 1هفته بود که از یه سفر طولانی برگشته بودم و هیچی برام جالب نبود. مدام تو ذهنم پرواز "ماهان" رو با "بی ام آی" مقایسه می کردم. مهماندارای خشن ماهان به آستانه ی تحمل ام فشار می آوردن!!
تنها نکته جالب واسه من بچه ها بودن، مثلا زینب از اینکه غذاش دسر صورتی داشت تو پوست خودش نمی گنجید و تا آخر پرواز با میل عجیبی قاشق اشو توی دسر فرو میکرد و به دهنش می برد
...
وارد فرودگاه بغداد شدیم و حالا معطلی های عجیب و غریب موقع ورود گریبان من بی حوصله رو گرفته بود.هوای گرم محیط بسته ی فرودگاه مغزمو شخم میزد.فقط دلم نمی خواست غر بزنم. ساکت نشستم یه گوشه و خودمو باد زدم، تااسممو صدا کنن و پاسپورتموو بهم بدن!

بالاخره پاسپروت رو گرفتیم و مهر زدن و وارد شدیم. وارد سرزمین نخل ها!!!
حرارت از زمین بلند میشد؛ چشمم می سوخت، حس می کردم همه ی آب چشمم داره بخار میشه.
سوار اتوبوس فرودگاه شدیم و مارو تا یه جایی برد که اتوبوس خودمون منتظر بود.
پرده ی اتوبوس رو کنار زدم، هیچ چیز جز چند تا نخل دیده نمی شد.بعضی جاها خونه ی های کاه گلی رو زمین پهن شده بود.
یکم کتابمو ورق زدم...اماهیچ حوصله ی خوندنشو نداشتم.
تا نجف حدود 3_4 ساعت راه بود و این برای من خیلی زیاد بود.

به به نجف که رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم حرم امیرالمؤمنین پیدا بود.
من هنوز یخم باز نشده بود.اما خوشحال بودم.
هتل امون خیلی به حرم حضرت امیر نزدیک بود. حدود 3 دقیقه پیاده روی داشت.
ما رفتیم توی هتل و به دستور مادرجون با سرعت غسل کردیم و رفتیم حرم!
از تفتیش های عظیمی گذشتیم و وارد صحن شدیم. بالای سردر ورودی اش بزرگ نوشته بود: السلام علیک یا اخارسول الله.
هنوز منگ بودم، سرم تیر می کشید، سنگین شده بودم و نفس ام بالا نمی اومد!
یکم طول کشید که فهمیدم کجا اومدم.

شب قرار بود روحانی کاروان زیارت حضرت امیررو توی صحن بخونه؛ همین طوری کم کم با همسفرامون آشنا شدیم.
...
تک تک اشون رو دوست داشتم.
همشون واسه ی من جالب بودن و همشون لذت سفرمو چند برابر کردن!

عجیب تر از همه برای من پدر و پسری بودن که ظاهرشون با دل اشون فرق داشت. موهای ژل زده و ابروهای برداشته ی آقای پسر و لباس ها و سکنات آقای پدر برای من خیلی غریب بود. راحت بهتون بگم، عراق هیچ چیزی جز حرم مطهر امامامون نداره و فقط عشق اونا کمک می کنه تا سختی های سفرش رو تحمل کنی. و من باورم نمی شد که این پدر و پسر عجب عشقی داشتن که اونارو تا اینجا رسونده. مدام به خودم سرکوفت می زدم. دیدن این دوتا منو خرد می کرد. انضباط عجیبی داشتن، در تمام طول سفر لباس آراسته می پوشیدن و همه جا و همه وقت سر ساعت حضور داشتن.

یه خانوم و آقای شمالی بودن که خیلی خوش اخلاق و خوش قلب بودن، خیلی دوسشون داشتم، به خصوص وقتی با لهجه ی غلیظ اشون باهام حرف میزدن.

یه حاج خانومی بود حدود 60_70 ساله! خیلی بامزه بود...خیلی...خیلی...
یه شب یه میت رو وارد حرم کردن، حاج خانوم با پوزخند گفت:بنده ی خدا، چرا شب مردی؟
من از حرفش تو دلم ریسه رفتم!!!
بیست وسه چهار نفر از افراد این کاروان خانواده ی آقای مروتی اینا بودن. دست به خیر ترین افراد کاروانمون همین خانواده بودن؛ انشاالله خدا بهشون خیر بده، خیلی دوسشون دارم!
خیلی هم به یاد الهه بودم.
راهنمای کاروانمون هم یه جانباز از ناحیه چشم بود، بنده ی خدا خیلی با مسئولیت بود. سحر ها که می خواس از اتاق بکشتمون بیرون رعشه به انداممون می انداخت اینفد که محکم در میزد.
روحانی کاروانمون حاج آقای انصاری بود؛ یه روحانی خیلی بامزه، بنده خدا سنگین وزن کار می کرد.


...


لحظه لحظه ی سفرمون خاطره است!! به هر نکته ی این سفر فکر می کنم وجودم پر از عشق میشه و لبم می خنده.


...

بعد از 3روز از نجف مارو بردن کربلا.
مدام به ذهنم می زدم که آهای حواست باشه، توقع اتو زیاد بالا نبر. به همینی که هست راضی باش و شکر کن.
هتل کربلا از لحاظ کیفی خیلی بهتر از هتل نجف بود. فقط از حرم دور بود. با این وجود هر نیم ساعت به حرم سرویس داشت. اسم هتل امون "والی" بود.

از حرم امام حسین تا حرم حضرت ابولفضل یه مسیر بود به اسم بین الحرمین...این مسیرو خیلی دوست داشتم.
اون روزایی که ما اونجا بودیم ماه رمضان بود و در طول روز خیلی سخت می شد یه آب شرب پیدا کرد چون همه ی شیرای آب خوردن رو قطع می کردن.
خلاصه روزا حسابی هلاک می شدیم، (به یاد لب تشنه ی امام حسین)

...

زیاد نوشتم اما هنوز هم برای نوشتن زیاد دارم. باشه واسه ی بعد.

6 نظرات:

سپیده گفت...

ایشالا همیشه شاد و خوش باشی عزیزم:*

فاطمه گفت...

توام همینطور سپیده ی گلم:*

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

خوش به سعادتت فاطمه جونم
ایشالا بری مکه

اونجایی هم که من شب قدر رفتم آدمایی بودن که اصلا فکرشو نمی کردی این وقت شب کیسه ببرن دم خونه نیازمندا

فاطمه گفت...

مرسی بنفشه جون!
خوش به سعادت خودت عزیزم

سپیده گفت...

بیا دیگه اول مهر شد بابا
من دلم برات یه ذره شده ره ره:*:*:*:

فاطمه گفت...

اومدم که...!:D

ارسال یک نظر