رفت

لباسمو پوشیده بودم و منتظر بودم مهمونامون برسن
تلفن زنگ زد
بابام گوشیو برداشت
...
بابا: فاااااطمه...بیا الهامه

درو باز کردم تا گوشی تلفنو بگیرم

الهام: بابات چقد خوب منو میشناسه

من: خب الهام بگو چه خبرا

الهام: یه خبر بدم؟

من: خوب یا بد؟

الهام: بد

من: واااای
بگو

الهام: مائده رو میشناختی؟ مائده قاضیان؟ دوست فهیمه؟

من: خب، خب

الهام: فوت کرد، فردا تشیع جنازه اشه

من: وای الهام چی میگی؟چرا؟ چی شده؟ کی؟

الهام: نمیدونم، امروز اعلامیه اشو تو دانشگاه دیدم. بچه ها میگن سکته کرده

من: بچه ی 20 ساله سکته کرده؟؟؟؟!؟!؟!!؟!؟!!!؟؟

الهام: نمیدونم...بچه ها میگن

من: خب الهام کاری نداری؟من نمیتونم حرف بزنم

الهام: نه
...
گوشی تلفن تو دستم یخ میکنه
میرم از اتاق بیرون
زبون باز می کنم که: وااای یکی از بچه ها فوت کرده
بابام زود عکس العمل ناراحتی اشو بروز میده...مامانم بهت زده نگام میکنه
بابام مثل همه ی لحظه های سخت...برام حرف میزنه؛ حرفایی که هر واژه اش مرهم بزرگترین زخماست.
دوستت دارم بابا...همیشه حرفات تو بدترین شرایط باعث میشن خودمو از ناراحتی نکشم.
بابام میگه حتما برین تشیع جنازه...بادوستات هماهنگ کن با هم برین
سرمو تکون میدم
تلفنو بر میدارم که با سپیده هماهنگ کنم
مهمونا می رسن و من هنوز یه قطره اشک هم سرریز نکردم
****
از الان باید لبخند بزنی
****
ساعت 3 صبح بود که بالاخره جاری شدم

****
خدایا
من باور دارم که تو هر چیزی رو در بهترین موقعش واسه بنده هات می خوای...خدایا به پدر و مادرش صبر بده.
به مائده عزیز هم آرامش بده.
****
چقدر قشنگه روزی که خدا تورو به پدر و مادرت هدیه میده همون روزی باشه که تو با اجل جرأت پرواز می گیری

انا لله و انا الیه راجعون
****

7 نظرات:

A گفت...

روانش شاد و يادش گرامی باد!

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

خدا رحمتش کنه:(

مهتاب گفت...

خدا بیامرزتش:(

مهتاب گفت...

چقدر فشارای روحی زیاده که انقدر خبر سکته زدن کوچیک و بزرگ رو میشنویم
خدایا به هممون رحم کن

فاطمه گفت...

آی گفتی...

ناشناس گفت...

من هم دورادور خانم قاضیان را می شناختم من از بچه های صنایع ورودی 85 هستم حتی سر مزارش هم در باغ فیض رفتم فقط امیدوارم خدا به خانوادش صبر بده و به خودش هم ارامش راستی 1 سوال داشتم شما ها از مرگ میترسید؟

فاطمه گفت...

نمیدونم...واقعا نمیدونم از مرگ میترسم یا نه!! فقط میدونم چیز عجیبیه!

ارسال یک نظر