سرتو بالا می کنی.
ساعت یکه...یکه شب!

آه می کشی؛ حس می کنم یکی قفسه ی سینتو فشار می ده.
انگار قلبت داره اون زیر له میشه.
صدای تاپ توپه ضعیفش بهت میگه یه نفس بکش...یه نفس عمیق.

دراز می شی و خیره به من نگاه می کنی.
میدونم الان به سیل تمرینای حل نکردت فکر می کنی...به خروار ها درسی که هنوز نخوندی.

نمی خوام به درس فکر کنی.
بیا به قول سپیده هم که شده، یه روز فکر نکن.

چراغو خاموش می کنی...من هنوز تورو می بینم
چشمات توی سیاهی اتاق برق می زنه...میدونم امیدواری.
صدای زمزمه هات میاد؛
به یاد مادرت میوفتم.

میدونم اونقد خسته ایی که حوصله ی فکر کردن به اتفاقای امروزو نداری.


و
سکوت

5 نظرات:

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

منتظر بمون
اما با امید

فاطمه گفت...

هر چی تو بگی
:X:X:X
مگه من می تونم روش حرف بزنم؟؟؟!!!

مهتاب گفت...

:))

من که نفهمیدم چی میگی
ولی بعدش کامنتاتونو خوندم دیدم قضیه عمیق تر از این حرفاست ;-)

منتظر بودم متنت طولانی تر باشه
ولی یهو تموم شد ;-)

مهتاب گفت...

ببین چه آقیه بی ریایی داری
آقاست...:D

حالا یه توضیح بده

فاطمه گفت...

دوستت دارم آقی....:X:X:X

ارسال یک نظر