روزی... روزگاری...!

روزی روزگاری...
زیر گنبد کبود،جز من و خدا، کسی نبود

...

20ساله بازی سختی رو شرو کردم
از همون اول می ترسیدم اعتماد به نفسم رو از دست بدم و جا بزنم؛ نمی خواستم شروعش کنم، اما انگار جرئی از من دلباخته ی این بازی شده بود.
وسطاش وسوسه می شدم غلافش کنم...اما نکردم.

نمی دونم چقد از این بازی مونده...
سرعت اش سرمو گیج کرده...زمین می خورم...باز هم زمین می خورم...باز هم...تا وقتی که چرخشو گیره ی مرگ بگیره و بالاخره فرصت ایستادن پیدا کنم.

...

با خدا طرف شدن، کار مشکلی است
زندگی بازی خدا و یک عروسک گلی است

5 نظرات:

Elham گفت...

***

صبر کن ببینم ، این یعنی تولدته ؟؟؟؟

راستش یه کم به متن تولد شبیهه ! ولی خیلی فوق العاده نوشتی ، دوسش داشتم !



***
Elham
***

A گفت...

همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن

فاطمه گفت...

الهام جونم؛
تولدم نیست. فقط اون چیزایی رو نوشتم که این روزا تو ذهنمه.
همین...

فاطمه گفت...

جناب A عزیز؛
آیینه ی من شکسته...
این آیینه ی شکسته واریانس لحظه هامو بزرگ کرده، طوری که روزای بعد و روزای قبل رو هم زیر نمودار برده...واسه همین نمی تونم لحظه لحظه زندگی کنم مگر اینکه آیینه رو عوض کنم.

B.a.N.a.F.s.H.e گفت...

زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه برمیگردد
زندگی شاید عبور گیج رهگذریست که با لبخندی بی معنی کلاه از سر بر میدارد و می گوید صبح به خیر!

ارسال یک نظر