خدایا
شرمنده اتم!

زود، تند، سریع...کمک!!

ترم هفته و پروژه ها رو سرم مشت می کوبن!



شبیه سازی

روش 2

مدیریت کیفیت

تعمیرات نگهداری

و ...

تقریبا هر چی درس این ترم دارم پروژه داره!!!اونم با نمره های کلون.

همه رقمی هس!!

رنج نمره3_10!!!

...

از ترم پیش که طرحریزی داشتم، حسابی از پروژه متنفر شدم به دو دلیل:



چون رفتیم شهاب خودرو که سر تا ته اشو خاک مرده پاشیده بودن

همه ی انرژِیمونو فرو خورد

دلیل دوم اینکه آخر ترم استاد شاهکارمون پروژه 20 نفر از بچه هارو گم و گور کرده بود و منم یکی از اون 20 تا بودم!!!

خلاصه 8نمره پروژه امونو نداد و با نمره 11.9 تو کارنامه ام یه گل زد!!

اینجا هم از اونجایی که ایرانه، بی درو پیکر تر از اونیه که به گلو پاره کردن ها و التماس کردنای 4 تا دانشجو توجه ایی بشه!!!

...

خلاصه

الان دلم حسابی پره!!

چون با همون استاد با حواسمون یه پروژه ی 10 نمره ایی واسه مدیریت کیفیت دارم!!

این استادمون که معلوم نیس مث ترم پیش دبه در نیاره و نمره امونو بده، اما حداقل می خوام یه جا برم که بتونم یه کاری بکنم و یه چیزی یاد بگیرم!

و مشکل بزرگم اینه که مغزم استپ کرده و نمیدونم به کجا باید فکر کنم!

...

هر جایی که یه کاری انجام میدن

هر سوپری، فروشگاه زنجیره ایی، رستوران

هر کارخونه ایی که چیزی تولید میکنه

هر شرکتی که پروژه ایی انجام میده

شرکت های هواپیمایی، آژانس ها ی هواپیمایی، بانک ها و...

میتونه یه گزینه ی خوب واسه پروژه ی من باشه

...

و اگه شما واسه من پیشنهادی دارید، یا میتونین کمکم کنید خواهش می کنم دریغ نکنید!!
یهو خیلی تند میشم،هم چین می تازونم که انگار هیچی حالیم نی
شایدم واقعا حالیم نی
.
.
.
با همه دعوام میشه، یعنی اگه ام دعوام نشه حرص می خورم که چرا...؟؟؟!!!!!؟؟؟؟؟!!!!
.
.
.
داغ کردم از خودم!
خدا هم فک کنم دیگه از دسم کلافه است؛
میگه این یارو تکلیفش با خودش مشخص نی!!
.
.
.
ده تا وقتم تموم نشده دسمو بگیر!
مخم پیچ و تاب می خوره،
هوای تهرون عزیز حسابی حالمو جا آورده!
...
گاهی حس می کنم حتی نفس کشیدن هم برام سخته.
...
استاداهم که قربونشون برم یکی از یکی مرتب تر؛ با انگشت کوچیکشون کلاسو می پیچونن تو تعطیلات
کلافه شدم...
هر جا میشینم یا بحث ازدواجه یا بحث کنکوره ارشد؛ بعضی هم از آرزوی رفتن حرف می زنن!!
...
سرمو بر می گردونم به سمت فضای سبز اندک موجود تو دانشگاه؛ دلم می خواس منو از حرفاشون معاف می کردن!!!
خفه می شم!
دلم میخواد همه ی این حرفا تموم شه!
دلم می خواد فکر کنم.
واقعا دیگه نمی تونم به رژه رفتن های احمقانه ی چند تا بچه سوسول خیره شمو دم نزنم.
گاهی هوس می کنم مشت بزنم تو چونه ی بعضیشون و بگم همش همینی؟
نه که بگم من از اون بهترم
نه
من از همه اوضام خرابتره!
واسه همین نمی تونم تحملشون کنم.
...
تازه فهمیدم چقد تو خالیم!

کربلا منتظر ماست بیا تا برویم

23 ماه مبارک رمضان، 12 شهریور
صبح که از خواب بیدار شدم تهوع ماهیچه های دهنمو فشار میداد. نمی فهمیدم عازم کجا هستم، نه خوشحال بودم و نه ناراحت!! فقط خسته بودم...
نماز خوندمو آماده شدم، اونموقع هنوز نمی فهمیدم چه لطفی بهم شده!
در آسانسور که باز شد یکم اینور اونورو که نگاه کردیم علی (مروتی) پیداش شد.مارو پیش راهنمای کاروانمون برد و از اون کارتهامون رو گرفتیم و منتظر شدیم تا وقت رفتن به سالن بعدی بشه!
تا بغداد همش یک ساعت و ده دقیقه فاصله بود. اما من همش 1هفته بود که از یه سفر طولانی برگشته بودم و هیچی برام جالب نبود. مدام تو ذهنم پرواز "ماهان" رو با "بی ام آی" مقایسه می کردم. مهماندارای خشن ماهان به آستانه ی تحمل ام فشار می آوردن!!
تنها نکته جالب واسه من بچه ها بودن، مثلا زینب از اینکه غذاش دسر صورتی داشت تو پوست خودش نمی گنجید و تا آخر پرواز با میل عجیبی قاشق اشو توی دسر فرو میکرد و به دهنش می برد
...
وارد فرودگاه بغداد شدیم و حالا معطلی های عجیب و غریب موقع ورود گریبان من بی حوصله رو گرفته بود.هوای گرم محیط بسته ی فرودگاه مغزمو شخم میزد.فقط دلم نمی خواست غر بزنم. ساکت نشستم یه گوشه و خودمو باد زدم، تااسممو صدا کنن و پاسپورتموو بهم بدن!

بالاخره پاسپروت رو گرفتیم و مهر زدن و وارد شدیم. وارد سرزمین نخل ها!!!
حرارت از زمین بلند میشد؛ چشمم می سوخت، حس می کردم همه ی آب چشمم داره بخار میشه.
سوار اتوبوس فرودگاه شدیم و مارو تا یه جایی برد که اتوبوس خودمون منتظر بود.
پرده ی اتوبوس رو کنار زدم، هیچ چیز جز چند تا نخل دیده نمی شد.بعضی جاها خونه ی های کاه گلی رو زمین پهن شده بود.
یکم کتابمو ورق زدم...اماهیچ حوصله ی خوندنشو نداشتم.
تا نجف حدود 3_4 ساعت راه بود و این برای من خیلی زیاد بود.

به به نجف که رسیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم حرم امیرالمؤمنین پیدا بود.
من هنوز یخم باز نشده بود.اما خوشحال بودم.
هتل امون خیلی به حرم حضرت امیر نزدیک بود. حدود 3 دقیقه پیاده روی داشت.
ما رفتیم توی هتل و به دستور مادرجون با سرعت غسل کردیم و رفتیم حرم!
از تفتیش های عظیمی گذشتیم و وارد صحن شدیم. بالای سردر ورودی اش بزرگ نوشته بود: السلام علیک یا اخارسول الله.
هنوز منگ بودم، سرم تیر می کشید، سنگین شده بودم و نفس ام بالا نمی اومد!
یکم طول کشید که فهمیدم کجا اومدم.

شب قرار بود روحانی کاروان زیارت حضرت امیررو توی صحن بخونه؛ همین طوری کم کم با همسفرامون آشنا شدیم.
...
تک تک اشون رو دوست داشتم.
همشون واسه ی من جالب بودن و همشون لذت سفرمو چند برابر کردن!

عجیب تر از همه برای من پدر و پسری بودن که ظاهرشون با دل اشون فرق داشت. موهای ژل زده و ابروهای برداشته ی آقای پسر و لباس ها و سکنات آقای پدر برای من خیلی غریب بود. راحت بهتون بگم، عراق هیچ چیزی جز حرم مطهر امامامون نداره و فقط عشق اونا کمک می کنه تا سختی های سفرش رو تحمل کنی. و من باورم نمی شد که این پدر و پسر عجب عشقی داشتن که اونارو تا اینجا رسونده. مدام به خودم سرکوفت می زدم. دیدن این دوتا منو خرد می کرد. انضباط عجیبی داشتن، در تمام طول سفر لباس آراسته می پوشیدن و همه جا و همه وقت سر ساعت حضور داشتن.

یه خانوم و آقای شمالی بودن که خیلی خوش اخلاق و خوش قلب بودن، خیلی دوسشون داشتم، به خصوص وقتی با لهجه ی غلیظ اشون باهام حرف میزدن.

یه حاج خانومی بود حدود 60_70 ساله! خیلی بامزه بود...خیلی...خیلی...
یه شب یه میت رو وارد حرم کردن، حاج خانوم با پوزخند گفت:بنده ی خدا، چرا شب مردی؟
من از حرفش تو دلم ریسه رفتم!!!
بیست وسه چهار نفر از افراد این کاروان خانواده ی آقای مروتی اینا بودن. دست به خیر ترین افراد کاروانمون همین خانواده بودن؛ انشاالله خدا بهشون خیر بده، خیلی دوسشون دارم!
خیلی هم به یاد الهه بودم.
راهنمای کاروانمون هم یه جانباز از ناحیه چشم بود، بنده ی خدا خیلی با مسئولیت بود. سحر ها که می خواس از اتاق بکشتمون بیرون رعشه به انداممون می انداخت اینفد که محکم در میزد.
روحانی کاروانمون حاج آقای انصاری بود؛ یه روحانی خیلی بامزه، بنده خدا سنگین وزن کار می کرد.


...


لحظه لحظه ی سفرمون خاطره است!! به هر نکته ی این سفر فکر می کنم وجودم پر از عشق میشه و لبم می خنده.


...

بعد از 3روز از نجف مارو بردن کربلا.
مدام به ذهنم می زدم که آهای حواست باشه، توقع اتو زیاد بالا نبر. به همینی که هست راضی باش و شکر کن.
هتل کربلا از لحاظ کیفی خیلی بهتر از هتل نجف بود. فقط از حرم دور بود. با این وجود هر نیم ساعت به حرم سرویس داشت. اسم هتل امون "والی" بود.

از حرم امام حسین تا حرم حضرت ابولفضل یه مسیر بود به اسم بین الحرمین...این مسیرو خیلی دوست داشتم.
اون روزایی که ما اونجا بودیم ماه رمضان بود و در طول روز خیلی سخت می شد یه آب شرب پیدا کرد چون همه ی شیرای آب خوردن رو قطع می کردن.
خلاصه روزا حسابی هلاک می شدیم، (به یاد لب تشنه ی امام حسین)

...

زیاد نوشتم اما هنوز هم برای نوشتن زیاد دارم. باشه واسه ی بعد.

الان چند ساعته که مامان و بابام پیشم نیستن و خیلی دلتنگشونم!!
فکر نمی کردم اینقدر بهشون وابسته باشم.

الان که دارم مینویسم شدیدا خوابم میاد...
در حال هلاک شدنم؛ اما خب ملالی نیست!
...
محسن هر از چند گاهی یه سرکی می کشه و دوباره میره در آغوش مامان جونش تا شیر میل کنه!!
...

قبل از اینکه بیشتر توضیح بدم باید این نکته رو اضافه کنم که جای همه ی شما خالیه(((شدیدا))) و هم چنین نبود بهترین دوستام رو خیلی ناجور حس میکنم که اگه بودن الان کلی با هم تحلیل می کردیم. و لذت همه ی این لحظه ها چند برابر میشد...اما خب، حداقل الان خوشحالم که قدرشون رو میدونم.
...
اینجا دنیای عجیبیه، یعنی با دنیایی که ما ایرانی ها سالها توش زندگی کردیم خیلی فرق داره. همه چی قانون داره، همه بر اساس قانون عمل میکنن و اگه تو حتی برای یک بار تخطی کنی شدیدا تنبیه میشی!
یه مثال ساده هس: حتما همه ی شما شنیدید که جریمه های رانندگی چقدر سنگینه، اما بذارین یکم واستون ملموس ترش کنم؛ یکی از دوستان ساکن در لندن می گفت که برای چند ثانیه در محلی که توقف ممنوع بوده ایستاده و همون موقع آقای پلیس اومده و 140 پوند جریمه اش کرده!!!( یعنی حدود 210000 تومان) یعنی با یک بار اشتباه اینقدر باید هزینه داد.
نکات جالب دیگه ایی هم هست، مثلا اینکه هیچ کس به کس دیگه ایی کاری نداره و حتی اگه تو در یه جای خلوت هم داد و بیداد کنی کسی بر نمی گرده ببینه که تو چی میگی؟! یا چی شده؟! البته گاهی هم این فضولی ما ایرانی ها به داد بقیه میرسه اما در اکثر مواقع موجب آزاره.
مردم اینجا خیلی با ادب و با حوصله اند؛ خیلی از مواقع هم با جددیت لبخند می زنند، حق و حقوق هم دیگرو هم خیلی خوب رعایت می کنن.
بذارین یه مثال بزنم واستون؛ اینجا یه کارتهایی هست به اسم کارت oyster که باهاش می شه از مترو و اتوبوس و همین طور برای سوار شدن قایق استفاده کرد، برای اولین بار که می خواستم کارت Oyster ام رو شارژ کنم متوجه فاصله ایی که افراد برای قرار گرفتن توی صف رعایت می کنند شدم! یه چیزی حدود 1.5 متر بین هر فردی فاصله بود و این برای من که یه ایرانی ام و بارها و بارها توی صفوف له شدم و یا حق ام پایمال شده بود خیلی عجیب بود.
...
گاهی به این فکر می کنم که زندگی توی یک جامعه ی پیشرفته چقدر با زندگی توی یک جامعه ی در حال توسعه فرق داره.
...
اینجا هر نوع خرید رو می تونی اینترنتی انجام بدی.
نکته ی جالب دیگه ایی هم هست و اون اینکه یه سایت مخصوص حمل و نقل عمومی در لندن وجود داره و با کد پستی یا نام محل اونجایی که هستی و اونجایی که مقصدته با استفاده از قطار، مترو و اتوبوس بهت میگه چطوری بری که زودتر برسی یا چطوری بری که کمتر خط عوض کنی و یا هر جور دیگه ایی....!
یادمه استاد تحقیق در عملیات و حمل و نقل امون می گف تازه توی ایران دارن تلاش می کنن که همچین سیستمی رو راه بندازن!!
...
خب حالا یکم از ظاهر شهر بگم،
اینجا اغلب ساختمونا 2 طبقه و قدیمی هستن، یعنی یه جاهای خیلی معدودی هست که ساختمون چند طبقه می بینی! اجازه ی تخریب و ساخت و ساز به کسی داده نمی شه، نهایتا می تونن بازسازی کنن. کل بافت شهر، ساختمونا ، همه چی قدیمی و سنتی هست!
این نکته هم برای من خیلی جالب بود که با وجود پیشرفت های زیادی که کردن اما باز هم میشه از در و دیوار شهرشون تاریخشون رو دید.
...
اینجا هیچ اتلاف هزینه ایی وجود نداره، همه چیز به اندازه و میزان خودشه. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر!!
اینو حتی میشه تو بودجه ایی هم که به ملکه اختصاص دادن دید. و یا خطوط مترو و ...
هیچ چیز برای خود نمایی نیست. هر اتفاقی که توی این شهر می افته همش برای آسایش مردمشونه!! نه برای اول شدن توی دنیا!!!
...
نکات دیگه ایی هم هست که واقعا قابل توجه ه؛
هر نقطه ایی از این شهر که 1 دستشویی وجود داره، یه دستشویی هم برای معلولین وجود داره. استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی برای معلولین مجانیه؛ وقتی یه معلول می خواد وارد اتوبوس شه یک صفجه از زیر اتوبوس بیرون میاد تا معلول به راحتی و بدون کمک دیگری از اتوبوس استقاده کنه.
افراد سالخورده با سنین خیلی بالا (80_90 سال) زیاد دیده میشن، به صورتی که گاهی من حس می کنم اونا از من که الان 20 سالمه سالم تر هستند. بعضی اشون با واکر راه می رن، اما هر جور باشه راه می رن و کارهای مربوط به خودشون رو انجام میدن.
اینجا همه جور قومیتی هست، اما هیچ کس برای هیچ کس عجیب نیست، هر کس همون طور که می خواد زندگی می کنه، راه میره، لباس می پوشه و از حقوق انسانی اش برخوردار میشه و مهمتر از همه نژاد و رنگ توی این حقوق هیچ تاثیری نداره.

...
هنوز هم دیده های زیادی برای گفتن دارم، اما خب خیلی زیادن...
...
خیلی دلم می خواست همه ی دیده هامو با جامعه ی خودمون مقایسه می کردم اما این کارو به شما می سپارم.
حتما به زندگی خودتون فکر کنید! خیلی مهمه!!