عجب...!!

گنجشک کوچولو

روزی روزگاری گنجشک کوچیکی تو این دنیای بزرگ زندگی می کرد. این خانوم گنجشکه دیگه از گنجشک بودنش خسته شده بود، دلش می خواس قوی باشه و از هیچی نترسه.
یه روز که روی یه درخت بلند نشسته بود و داشت غصه می خورد، یه نسیم ملایمی وزید و موهای گنجشک کوچولوی ما رو پر از هوا کرد؛ مستی قشنگی بهش دست دادو گفت: کاش من باد بودم.
فرشته ی مهربون که همیشه مواظب گنجشک کوچولو بود آرزوی گنجشک کوچولو رو برآورده کرد و اونو به باد تبدیل کرد.
شروع کرد به وزیدن.
وووووو.....وووووو.....
آهای....گنجشکا....نمیدونین چه لذتی داره باد بودن
....
گنجیشک کوچولوی ما به اینور و اونور سر زد .
به خورشید خانوم سلام کرد.
ابرا ی تنبلو از جاشون تکون داد...

اما همین که ابرا رو تکون داد یه صدایی اومد:
غورومپ....
ابرا خوردن به همو گریشون در اومد.

گنجشک کوچولو از این صدا و گریه ی ابرا دلش فرو ریخت...ترسید...می خواس با سرعت فرار کنه و از ابرا دور شه که خورد به یه خونه...سقف خونه دورش چرخید و رفت رو هوا...صدای جیغ و گریه ی بچه ها در اومد ...
نه نه...من نمی خوام باد باشم


بقیه ی قصه رو خواننده باید حدس بزنه
چون من اگه بخوام تا ته اشو بگم که از پا در میام

گیلاس


دلم می خواس میشد با خیال راحت از عدم وجود کرمای خوشگل، گیلاسو بذارم تو دهنمو ملچ و ملوچ بخورمش!
هر چی فکر می کنم می بینم که
واقعنی

عاشقتم!!

مامان گلم،
روزت مبارک!