ماجراهای من و فاطمه

یه خروار درس نخونده و کار نکرده ریخته رو سرم اما من خاطره نوشتن ام گرفته...می بینی تورو خدا؟!!!

نمیدونم کدوم خنگی مث من پیدا میشه واسه یه کلاس زبان 1ساعت و 45 دقیقه ایی از بالای قله ها بیاد پایین و بره ته دره (خ وصال) اونم تو دود و دم و شلوغی...اونم واسه روزگاری که معلوم نیس عمرت کفاف نتیجه گرفتن از این کوهنوردی های طاقت فرسارو بده یا نه.
به هر حال، هر چهارشنبه بلند میشم میرم طرفای دره ی فاطمه اینا ((دروازه دولت)). فاطمه ام که فقط منتظره من از اون حوالی رد شم تا مرام کشم کنه و باهام بیاد مترو حقانی و از اونورم بریم ماشین منو برداریم و تو ترافیک حقانی به سمت غرب هی واسم شعراشو بخونه و من مسخره اش کنم و صدامون بره بیرونو یهو به خودمون بیایم که دورو وریا خیلی چپ چپ نگامون می کنن و خفه شیم.
آخر سرم که رسیدیم دانشکده من مث فشنگ برم سر کلاس و فاطمه ام با اتوبوسای خودشون بره خونه.

خلاصه
اون روز یکی از اون چهارشنبه های سخت بهار 89 رو داشتم طی میکردم.
اما اینبار یکم فرق داشت.
همین که کلاس زبان خفنم تموم شد فاطمه خانوم زنگ زد که ایندفه دیگه نمی خواد تا دانشگاه باهام بیادو میخواد بره مصلی، نمایشگاه(((ساعت 4 پی.ام)))!!...گفت مترو دروازه دولت وای میسه تا من بهش برسم واین چند تا ایستگاه رو دور هم باشیم.
منم این همراهی چند ایستگاهه رو غنیمت شمردمو اوکی رو دادم.
میخواستم از پله ها پایین برم که موبایلم نواخت و صدای فاطمه در اومد که نیا پایین که اینجا قیامته و من حوصله ی نعش کشی تورو ندارم و ...
گفتم خب بدو بیا بالا ببینم چی می گی!!
فاطمه جونم اومد بالا و اول از همه رفتیم مغازه ی ریکاوری...
چون دروازه دولت واسه فاطمه ایناس من هیچ نگرانی به خودم راه ندادم که حالا با مترو نریم چطوری خودمون برسونیم مترو حقانی. ((((من خامو بگو...چه خیالا!!!!))))
ایده ی شاهکار فاطمه این بود که با اتوبوسای اونا بریم زیر پل میرداماد((یعنی دانشکده ی ما)) و از اونورم بریم مترو بعد ماشین رو ورداریم و دوباره بیایم دانشگاه!!!
نمیدونستم حماقته وگرنه اوکی رو نمیدادم!


بقیه اشو فعلا حوصله ندارم بنویسم
به زودی...

7 نظرات:

مهتاب گفت...

چه داستانا
چه خاطه ها
چه مسیرا


بابا تافل کار
کلاس بذار
این کاره
دره برو
چه میکنی با کلاسای های کلاسانت؟؟

فاطمه گفت...

خیلی سخته این همه راه رفتن
تو باورت نمی شه چقد به من دوره
واسه یه کلاس 1:45 ساعته 2ساعت زمان می ذارم برم
احتمالا از ترم بعد برم فرانسه ی بهشتی
:D

Mercury گفت...

اینقدر طبقاتی فکر نکن با این کارات تو جامعه شکاف ایجاد می کنی ;)

فاطمه گفت...

قبل من یکی این کارو کرده.

daniel گفت...

چه جالب هیچ وقت حوصله نداشتم بلاگ کسی رو بخونم
ولی...
شاد باشین

فاطمه گفت...

به این نتیجه رسیدم هیچ وقت دیگه ایی حوصله ی نوشتن ادامه ی این قصه رو ندارم...چون خیلی طولانیه
...
اه
فاطمه ام با این خاطره هاش!!!

فاطمه گفت...

در ضمن از جناب دانیال برای حوصله طویلشون متشکرم:D

ارسال یک نظر