یه مدتیه درد قفسه ی سینه بازم اومده سراغم

دارم می ترکم

لیوانی که بابام یک چهارمشو برام چای ریخته جلومه
دستمو دورش میگیرم...سرد به نظر میاد! یه قلپشو می دم پایین؛ سردتر از اون چیزیه که همیشه می خورم اما زود می کشمش بالا و به تفاله هاش نگاه می کنم.
تو دلم می گم دستت درد نکنه بابا

چمه؟
نمیدونم!!
مثلا دو روز تا عروسی زهرا مونده و من باید بپرم بالا و پایین
اما مگه این درد میذاره؟
آخه میدونی، همش هم این درد نیس؛ چیزای دیگه ام خودم اضافش کردم.
یه چیزایی هس که نمی دونم کی می خوام دس از سرشون وردارم!!!

خدایا خیلی وقته آرزو می کنم کاش بغلم می کردی.
دلم می خواس تو بغلت از خودم شکایت می کردم؛
دلم می خواس لمس می کردم که بهم پناه دادی و با وجود همه ی بدی هام هنوزم دوسم داری.

!انگار یکی جلوی نفس کشیدنمو گرفته

دلم برا الهه هم خیلی تنگ شده!!
خیلی بهش فکر می کنم.

چشمامو پایین میارم،
نگام به انگشتام میرسه
بعضی وقتا چقد بهشون بالیدم

الهه هم خیلی چیزا داشت که بهشون بباله
اما همش رفت زیر خاک
نشونه ی جسم ظریف اش شد یه سنگ زمخت
چقد دلم می خواس خانواده ی مروتی هنوز هم شاد بودن
احساس شرم میکنم!

الان کلی مهمون داریم
عروسی زهراس
باید شاد باشم

اگه خودم بذارم!
دارم خل می شم.

ماجراهای من و فاطمه

یه خروار درس نخونده و کار نکرده ریخته رو سرم اما من خاطره نوشتن ام گرفته...می بینی تورو خدا؟!!!

نمیدونم کدوم خنگی مث من پیدا میشه واسه یه کلاس زبان 1ساعت و 45 دقیقه ایی از بالای قله ها بیاد پایین و بره ته دره (خ وصال) اونم تو دود و دم و شلوغی...اونم واسه روزگاری که معلوم نیس عمرت کفاف نتیجه گرفتن از این کوهنوردی های طاقت فرسارو بده یا نه.
به هر حال، هر چهارشنبه بلند میشم میرم طرفای دره ی فاطمه اینا ((دروازه دولت)). فاطمه ام که فقط منتظره من از اون حوالی رد شم تا مرام کشم کنه و باهام بیاد مترو حقانی و از اونورم بریم ماشین منو برداریم و تو ترافیک حقانی به سمت غرب هی واسم شعراشو بخونه و من مسخره اش کنم و صدامون بره بیرونو یهو به خودمون بیایم که دورو وریا خیلی چپ چپ نگامون می کنن و خفه شیم.
آخر سرم که رسیدیم دانشکده من مث فشنگ برم سر کلاس و فاطمه ام با اتوبوسای خودشون بره خونه.

خلاصه
اون روز یکی از اون چهارشنبه های سخت بهار 89 رو داشتم طی میکردم.
اما اینبار یکم فرق داشت.
همین که کلاس زبان خفنم تموم شد فاطمه خانوم زنگ زد که ایندفه دیگه نمی خواد تا دانشگاه باهام بیادو میخواد بره مصلی، نمایشگاه(((ساعت 4 پی.ام)))!!...گفت مترو دروازه دولت وای میسه تا من بهش برسم واین چند تا ایستگاه رو دور هم باشیم.
منم این همراهی چند ایستگاهه رو غنیمت شمردمو اوکی رو دادم.
میخواستم از پله ها پایین برم که موبایلم نواخت و صدای فاطمه در اومد که نیا پایین که اینجا قیامته و من حوصله ی نعش کشی تورو ندارم و ...
گفتم خب بدو بیا بالا ببینم چی می گی!!
فاطمه جونم اومد بالا و اول از همه رفتیم مغازه ی ریکاوری...
چون دروازه دولت واسه فاطمه ایناس من هیچ نگرانی به خودم راه ندادم که حالا با مترو نریم چطوری خودمون برسونیم مترو حقانی. ((((من خامو بگو...چه خیالا!!!!))))
ایده ی شاهکار فاطمه این بود که با اتوبوسای اونا بریم زیر پل میرداماد((یعنی دانشکده ی ما)) و از اونورم بریم مترو بعد ماشین رو ورداریم و دوباره بیایم دانشگاه!!!
نمیدونستم حماقته وگرنه اوکی رو نمیدادم!


بقیه اشو فعلا حوصله ندارم بنویسم
به زودی...

رفت

لباسمو پوشیده بودم و منتظر بودم مهمونامون برسن
تلفن زنگ زد
بابام گوشیو برداشت
...
بابا: فاااااطمه...بیا الهامه

درو باز کردم تا گوشی تلفنو بگیرم

الهام: بابات چقد خوب منو میشناسه

من: خب الهام بگو چه خبرا

الهام: یه خبر بدم؟

من: خوب یا بد؟

الهام: بد

من: واااای
بگو

الهام: مائده رو میشناختی؟ مائده قاضیان؟ دوست فهیمه؟

من: خب، خب

الهام: فوت کرد، فردا تشیع جنازه اشه

من: وای الهام چی میگی؟چرا؟ چی شده؟ کی؟

الهام: نمیدونم، امروز اعلامیه اشو تو دانشگاه دیدم. بچه ها میگن سکته کرده

من: بچه ی 20 ساله سکته کرده؟؟؟؟!؟!؟!!؟!؟!!!؟؟

الهام: نمیدونم...بچه ها میگن

من: خب الهام کاری نداری؟من نمیتونم حرف بزنم

الهام: نه
...
گوشی تلفن تو دستم یخ میکنه
میرم از اتاق بیرون
زبون باز می کنم که: وااای یکی از بچه ها فوت کرده
بابام زود عکس العمل ناراحتی اشو بروز میده...مامانم بهت زده نگام میکنه
بابام مثل همه ی لحظه های سخت...برام حرف میزنه؛ حرفایی که هر واژه اش مرهم بزرگترین زخماست.
دوستت دارم بابا...همیشه حرفات تو بدترین شرایط باعث میشن خودمو از ناراحتی نکشم.
بابام میگه حتما برین تشیع جنازه...بادوستات هماهنگ کن با هم برین
سرمو تکون میدم
تلفنو بر میدارم که با سپیده هماهنگ کنم
مهمونا می رسن و من هنوز یه قطره اشک هم سرریز نکردم
****
از الان باید لبخند بزنی
****
ساعت 3 صبح بود که بالاخره جاری شدم

****
خدایا
من باور دارم که تو هر چیزی رو در بهترین موقعش واسه بنده هات می خوای...خدایا به پدر و مادرش صبر بده.
به مائده عزیز هم آرامش بده.
****
چقدر قشنگه روزی که خدا تورو به پدر و مادرت هدیه میده همون روزی باشه که تو با اجل جرأت پرواز می گیری

انا لله و انا الیه راجعون
****