سرتو بالا می کنی.
ساعت یکه...یکه شب!

آه می کشی؛ حس می کنم یکی قفسه ی سینتو فشار می ده.
انگار قلبت داره اون زیر له میشه.
صدای تاپ توپه ضعیفش بهت میگه یه نفس بکش...یه نفس عمیق.

دراز می شی و خیره به من نگاه می کنی.
میدونم الان به سیل تمرینای حل نکردت فکر می کنی...به خروار ها درسی که هنوز نخوندی.

نمی خوام به درس فکر کنی.
بیا به قول سپیده هم که شده، یه روز فکر نکن.

چراغو خاموش می کنی...من هنوز تورو می بینم
چشمات توی سیاهی اتاق برق می زنه...میدونم امیدواری.
صدای زمزمه هات میاد؛
به یاد مادرت میوفتم.

میدونم اونقد خسته ایی که حوصله ی فکر کردن به اتفاقای امروزو نداری.


و
سکوت

روزی... روزگاری...!

روزی روزگاری...
زیر گنبد کبود،جز من و خدا، کسی نبود

...

20ساله بازی سختی رو شرو کردم
از همون اول می ترسیدم اعتماد به نفسم رو از دست بدم و جا بزنم؛ نمی خواستم شروعش کنم، اما انگار جرئی از من دلباخته ی این بازی شده بود.
وسطاش وسوسه می شدم غلافش کنم...اما نکردم.

نمی دونم چقد از این بازی مونده...
سرعت اش سرمو گیج کرده...زمین می خورم...باز هم زمین می خورم...باز هم...تا وقتی که چرخشو گیره ی مرگ بگیره و بالاخره فرصت ایستادن پیدا کنم.

...

با خدا طرف شدن، کار مشکلی است
زندگی بازی خدا و یک عروسک گلی است

مرگ

صدای تو توی گوشم میپیچه
فاطمه...فاطمه جان...فاطمه خانوم...

چقدر همه چی زود تموم شد
وقتی پلاکارد اسم تورو بالای سر یه ایل می دیدم، باورم نمیشد که نوبتت اینقد زود رسیده. باورم نمی شد این جسم توه که با "لااله الا الله" بدرقه ی گور میشه.

و الان که می نویسم چندین و چند شبه که از همه چی جدا شدی
******************************
خدایا
قبول
مرگ حقه
اما کاش قبل از اینکه اجل پیشونیمون رو بوسه بزنه کمی حالیمون می کردی که این حقمون دقیقا چیه.

همش از این میترسم که وقتی حقمو بهم بدی که به فکرش نبودم.
*******************************
الهه ی عزیز
روحت شاد