مسخ شدم

آفتاب می شود


دیشب توی اتاق ام نشسته بودم و بی اختیار غم دورن دیده ام قطره قطره آب می شد که مامانم در و باز کرد، زود دفتر دستک ام رو جمع کردم تا سایه ی سیاه سرکشم رو روی دیوار نبینه؛ نمی خواستم بفهمه که همه ی هستی من خراب شده
اما مامانم دست بردار نبود، اومد و نشست بقل دستم؛ نمی خواستم چشم هام رو ببینه اما نتونستم و بالاخره شراره ی نگاهش منو به دام کشیدو سرم رو بالا آورد
چشم های منو که دید سیاهی چشمهاش پر از شهاب شد
نمی خواستم مامانم از چشم های پر ستاره ی من چیزی بپرسه
اما اون پرسید
پرسید و من جواب ندادم
نمی خواستم بگم منو از سرزمین عطر ها و نورها روندن
نمی خواستم بگم زورقی که از عاج و ابر و بلور ساخته بودم داره غرق می شه
نمی خواستم بفهمه که تنها امید دلنواز من، نرسیده به شهر شعر ها و نور ها اسیر شده
من از هیچ کدوم از اینا حرفی نزدم
فقط به چشم های مادرم چشم دوختم
اما من توی چشم های مادرم دو بال برفی یک فرشته رو دیدم که می خواست من رو به کهکشان ببره، به بیکران، به جاودان
مادرم منو در حریر بوسه اش پیچید و به اوج برد
بوسه ها که تموم شد دیگه از موم شب خبری نبود

،،،

وقتی مامانم نیس بیشتر از همیشه احساس تنهایی می کنم

شیطونی های دوران دانشجویی

پنج شنبه ها کلاس ارزیابی کار و زمان داریم
حدود 10 نمره از این درس یه پروژه است که ما واسش باید بریم کارخونه
استادمونم خیلی باحاله.نمیدونم چطوری بگم چقد باحاله، از اون مخ هاست که بلد نیسن درس بدن.ولی خداییش خیلی ماه و لطیفه؛هی تند تند بهش بر میخوره قهر می کنه
...
خلاصه از اول ترم که من فکر کارخونه بودم قرار شد با دوستام بریم چاپخونه افست، اما چون من از اولین جلسه هی تو گوش استاد واژه های چاپخونه و افست و فلان و فلان رو زمزمه میکردم متقاضیای چاپخونه هی زیاد شدن
،،،
هفته پیش یه دختره اومد بم گفت: من، بابام، روزنامه داره(این جمله رو با یاد خانوم کریمی بخون) گفتم: خب. دختره چشاشو نازک کردو گفت: من از اولم می خواستم برم چاپخونه. تو دلم گفتم خب به من چه که می خواستی بری یا نمی خواستی بری، هر کاری میخوای بکن
...
این هفته ام نشسته بودیم سر کلاس که یکی از پسرا شروع کرد به حرف زدن
گفت:استاد، من امروز رفته بودم شرکت چاپ گستر؛ فرآینداشو دیدم و با مدیر خط تولید حرف زدمو اینا، استاد من واقعا نمیدونم دوستان(یعنی من و دوستام) چطوری می خوان پروژه اشونو تو چاپخونه انجام بدن چون فرآیند خاصی نداره و...و
من از این حرفش ریسه آکواریومی رفتم
استاد هم زود گفت: باشه بعدا با هم حرف می زنیم
وقتی استاد آنتراک داد، من هی به سپیده گفتم: بیا از این پسره بپرسیم چی میگه واس خودش، داشتیم استخاره می کردیم که دیدم صدای پسره دم گوشم طنین انداز شده
ببخشیید
ببخشیید
شما می خواستیم برین چاپخونه؟
سرمو برگردوندم، گفتم: آره
گفت:افست می خواستین برین؟
گفتم: آره
گفت: اونجایی ام که من رفتم بهم گفتن اگه می خوای می تونیم افست معرفی ات کنیم و افست خیلی بزرگه و فلان و فلان
گفتم: ببخشید شما امروز که رفتین خط تولیدش رو دیدین؟
گفت: نه، فقط مدیر فنی اش واسم یکم توضیح دادو گفت اینجا چیزی نداره بخوایین روش کار کنین و این حرفا
گفتم:آخه استاد واسه بانک و بیمارستانم پروژه تعریف کرده، اونوقت واسه چاپخونه، که داره یه چیزی تولید می کنه
نمی شه هیچ کاری کرد؟
گفت: چرا شما درست می گین

الهام از 2تا صندلی اونور تر هی صدا می زد فاطمه، فاطمه...یه نگاه سریع بهش کردمو گفتم: صبر کن

پسره گفت:اتفاقا مدیر فنی این شرکت چاپ گستر هم می گفت: افست خیلی بزرگه و چند تا خط تولید بزرگ داره و عملیات زینک و ... همه اش اونجا انجام میشه و فلان و فلان و دو ساعت توضیحات حواله امون کرد
الهام: فاطمه...فاااطمه
حالا می خواستم بدونم از نظر شما ایرادی داره که ما هم اگه شد بیایم اونجا؟
الهام: فاطمه....فاطمه
یه نگاهی به الهام کردمو گفتم: نه، اونجا خیلی بزرگه، شما می تونی رو یه فرایند کار کنی ما هم رو یه فرآیند دیگه
گفت: حالا بذارین برم با استاد حرف بزنم ببینم چی می گه
منم دیگه هیچی نگفتم
،،،
بعد که پسره رفت، الهام گفت : تا حالا تو عمرم اینقد صدات نکرده بودما، هی داشت زیادی کشش می داد
منم حسابی از ضد و نقیض بودن این پسره و بامزگی الهام خنده ام گرفته بود . بلند شدم رفتم بیرون آب بخورم
بعد که برگشتم
پسره دوباره اومد گفت: استاد میخواد مارو بفرسه یه جا که خودش صحبت کرده ولی من نمی خوام، می خواد ازمون بیگاری بکشه و ...وادامه دارد
الهام داشت دوباره آماده می شد
منم یه لبخند زدم که یعنی برو دیگه برادر من
پسره یه سری چیزای دیگه گفت و رفت که من نفهمیدم
ما هم دوباره شروع کردیم به ریسه رفتن و قطعا از نوع آکواریومی
،،،
کلاس تموم شد
من و الهام و سپیده دم در وایساده بودیم که یکی دیگه از بچه ها بیاد و با هم بریم خونه که دوباره این پسره اومد
شروع کرد به حرف زدن راجع به همین پروژه
سپیده از اینور منو صدا می کرد، الهام از اونور. اون پسره ام که داشت حرف می زد و من یک کلمه اش رو نمی فهمیدم. فقط سعی می کردم نخندم
تو گیر و دار همین لحظه ها بودیم که یکی از محبوب ترین استادامون اومد و همه ی دوستام همه با هم با ولووم بالا گفتن: خسته نباشین استاد
به یاد گروه سرود افتادم. دیگه بیشتر از این نمی تونستم جلو خندمو بگیرم، زدم زیر خنده و به سپیده گفتم: حالا همه با هم چرا می گین؟
پسره هم هنوز داشت حرف می زد و البته از کارای ما خنده اش گرفته بود که یکی از دوستام از راه رسید و اومد جلوی ما وایساد و شروع کرد به حرف زدن با سپیده و الهام و چند تای دیگه
.

دیگه می خواستم بچه هارو بزنم...نمی ذاشتن یک کلمه از حرفای این یارو رو بفهمم
.

آخرش این سپیده هی می خندیدو می گفت: ورقتو بده می خوام کپی بگیرم...حالا من نمی دونستم ورق چیه؟ کدوم ورق؟
.

بیچاره پسره، بعد این همه که حرف زد ولی بازم مجبور شد صحبتشو کوتاه کنه و بره رد کارش
،،،
ما راه افتادیم بریم انتشارات که سپیده اون ورقی که نمیدونم چیه رو کپی بگیره، که یهو سپیده گفت: وای فاطمه تورو خدا بدو
گفتم چی شده؟ که یهو دیدم بازم اون پسره وایساده
ما هم زدیم زیر خنده و ده بدو
...
نمیدونی چقدر خندیدیم
هی سپیده می گفت: این پسره دلش پیش تو گیر کرده بودا
منم به یاد 2ترم پیش اوفتادم که هر جا می رفتم یکی از پسرارو می دیدم، هر کاری می کردم اون حضور داشت...اونموقع هم سپیده هی این یارو رو اذیت می کرد، اونم از شروع ترم جدید موهارو سیخ کرده بالا و شاک ویوز و دختر بازی رو کرده راس کارش
امیدوارم سر این بیچاره بلایی نیاد

...


انگار دارم مثل پاییز زرد می شم
انگار همه ی شورم داره می ریزه
...
چرا به من استراحت نمیدی؟
چرا نمیزاری یه مدت بخوابم و دوباره جوونه بزنم؟

جهاد با نفس

امام صادق(ع): خداوند تعالی فرموده است؛ من نماز را از کسی می پذیرم که در برابر عظمت من فروتنی کند و به خاطر من نفس خود را از شهوات باز دارد و روز خود را به یاد من سپری کند، و بر خلق من خودنمایی و بزرگی نکند و گرسنه را طعام دهد و برهنه را بپوشاند و بر مصیبت زده ترحم آورد و غریب را جای دهد. چنین کسی نورش همانند نور خورشید می تابد و من در تاریکی ها نور، و در وقت نادانی حلم و بردباری برایش قرار می دهم. به عزتم او را نگاهداری می نمایم و به وسیله ی فرشتگانم او را حفظ می کنم. چنین بندگانی مرا می خوانند و من اجابت می کنم و از من درخواست می کنند و من عطا می کنم. مثل آنان در نزد من مانند بهشت جاودان است که میوه هایش علو و ارتفاع ندارد و دگرگونی در حالت آن راه ندارد.

ایران




انگار از همه ی عالم دورم

انگار از اطرافم دور شدم

انگار گم شدم

پس منو شماتت نکن که چرا از 13 آبان چیزی نمیگم

ملامتم نکن که چرا بزرگترین حرکت ام پوشیدن یه لباس سبز شده

...

امروز کتابی رو تموم کردم به اسم

هزار خورشید تابان

نویسنده ی این کتاب یه افغانیه به اسم خالد حسینی

و از قضا اون کتابی که مریم هم فرستاده توسط همین آقا نوشته شده

...

کتاب که تموم شد، غم همه ی وجودمو گرفت

سوختم که چرا شوروی، مجاهدین، طالبان و خیلیای دیگه با این ملت بازی کردن؟

چقدر سختی کشیدن این ملت

اما هر چی بیشتر فکر می کنم بیشتر از همه دلم به حال مملکت خودم میسوزه

نمیدونم فردا تاریخ مملکت منو کی میخواد بنویسه؟

کی از این اشکها و ناله ها و داغ ها و فراق ها حرف میزنه؟

کی میخواد بگه ما چی شدیم؟

دیگه کلافه شدم

نمیخوام فردا کتابی رو بردارم که امروز ما رو، چیزی جز این بیان کنه

نمیتونم ببینم که از خستگی های ملتم حرفی نزده

نمیخوام فریاد سقوط مارو سرخوشی و مستی صعود بیان کنه

...



تو میدونی ایران من به کجا می رسه؟

هدیه

تا رسیدم خونه تلفنو برداشتم و به عطیه زنگ زدم

خودش خواسته بود

داشتیم حرف می زدیم که یهو چشمم به یه بسته رو میزم افتاد

آره این همون هدیه ی مریم بود که مژده اش رو روز تولدم بهم داد

...

دیگه نمی فهمیدم عطیه چی میگه

یه دستی و به هر مشقتی که بود بازش کردم

آره

یه کتاب بود

همون چیزی که همیشه دوس داشتم کسی به عنوان هدیه بهم بده

و این کتاب

این همه راه و اومده بود واسه ی من

نمیدونی چقدر فهمیدمش

چقدر حس اش کردم

چقدر پر شدم

...

...

اسم کتاب از راه دور اومدم هم

the kite runner

هس

تازشم

خیلی ام بست سلر بوده

*****************

حالا حسودیت نشه ها

شاید دادم توام خوندی

تولد

گام های زندگی ام برداشته شدند

و من بیست ساله شدم



...

اندک اندک جمع مستان می رسند/ اندک اندک می پرستان می رسند

دل نوازان نازنازان در رهند/ گل عذاران از گلستان می رسند

اندک اندک زین جهان هست و نیست /نیستان رفتند و هستان می رسند